آزمایش رهبری قسمت سوم

 


آزمایش رهبری

قسمت سوم

انتشار شده در تاریخ سپتامبر 2002

مولف : دکتر کن کول ول 

منتشر شده در کلاید بانک مدیا


 

غلبه بر تاریکی

 

تجربه بوته آزمایش در مواردی، بخش‌های پنهان مانده و سرکوب‌شده روح را آشکار می‌سازد. چنین مواردی معمولاً سخت‌ترین تجربه‌های بوته آزمایش هستند که برای مثال، موجب بروز بیماری یا خشونت می‌شوند. بوته آزمایشِ سیدنی ریتنبرگ که اکنون 79 ساله است، به شکلِ 16 سال زندان نا به حق آن هم به صورت انفرادی در چین کمونیست بود. دوستان سابق ریتنبرگ در دولت مائو تسه تونگ او را بدون هیچ توضیحی در سال 1949 به زندان انداختند. او اولین سالِ حبس خود را در تاریکی مطلق گذراند، بی آنکه حتی بازجویی شده باشد( ریتنبرگ بعدها فهمید مقامات رسمی حزب کمونیست مسکو، حکم بازداشتِ او را فرستاده بودند؛ چون اورا اشتباهی جاسوسِ سازمان سیا تشخیص داده بودند).

 

ریتنبرگ با آنکه به زندان افتاد و در سلول کوچک و تاریکی محبوس شد، نه به سرزنش خود روی آورد و نه ترس به دلش راه داد؛ بلکه طی چند دقیقه چهار مصراع از شعری را که در کودکی حفظ کرده بود، به خاطر آورد:

 

دایره‌ای دورم کشیدند تا مرا محصور کنند،

به عنوان موجودی بدعت‌گذار، یاغی، کسی که باید تحقیر شود؛

اما من و عشق می‌دانستیم چگونه پیروز شویم،

ما دایره‌ای دور خود کشیدیم که آن‌ها را محصور می‌کرد!

 

همین شعرِ کوتاه( برگرفته از شعر«فریب‌خورده» اثر ادوین مارکهم)رمز نجات ریتنبرگ بود.او پیش خود گفت:« خدای من! استراتژی من همین است.» او زندانبانان را به درون دایره خود کشید و با آن‌ها روابطی برقرار کرد که کمکش می‌کرد دوران حبس را تحمل کند. از آنجا که زبان چینی را خوب بلد بود، ابتدا زندانبانان را متقاعد کرد برایش کتاب بیاورند و سپس شمعی که بتواند آن‌ها را بخواند. او پس از گذراندن اولین سال زندان، تصمیم گرفت وقت خود را صرف اصلاح ذهنش کند و دیدگاهی علمی‌تر، خالص‌تر و متعهدتر نسبت به سوسیالیسم بیابد. او باور داشت اگر آگاهیِ ذهنیِ خود را افزایش دهد، کسانی که او را زندانی کردند، او را بهتر درک خواهند کرد وقتی به مرور، سال‌هایی که در تاریکی گذرانده بود، به قدرت تفکرش ضربه زد و فهمید پایه‌های منطقش دارد سست می‌شود، باز هم موفق شد افسانه‌ها و داستان‌های دوره کودکی‌اش را مانند داستانِ "موتورِ کوچکی که می‌توانست"، به خاطر آورد و از پیام‌های ساده آن داستان‌ها به آرامش برسد. در مقابل، بسیاری از همبندی‌های ریتنبرگ در زندان، یا غرق درخشم شدند، یا در خود فرورفتند. او می‌گفت:«  آن‌ها می‌خواستند از دیوار بالا بروند... اما نمی‌توانستند. و فکر می‌کنم علتش آن بود نمی‌فهمیدند که... احساسِ خوشبختی، برآمده از شرایط شما نیست؛ بلکه خوشبختی نتیجه دیدگاه شما درباره زندگی است.» تعهد ریتنبرگ به آرمان‌هایش پس از آزادی نیز ادامه یافت. در سال 1955 و پس از گذشت 6 سال از محکومیتش، درِ سلول او باز شد. خودش این‌طور توضیح می‌دهد:« نماینده‌ای از دولتِ مرکزی آمده بود و می‌گفت من را اشتباهی گرفته‌اند و دولت رسماً از من عذرخواهی می‌کند.. و این که هر کاری بتوانند برای جبرانِ این اشتباه انجام می‌دهند.» وقتی اسیر کنندگانش پیشنهاد کردند به او پول بدهند تا زندگی جدیدی را در آمریکا شروع کند یا به اروپا برود، ریتنبرگ نپذیرفت و تصمیم گرفت در چین بماند و به کارش برای حزب کمونیست ادامه دهد. حتی پس از آنکه دومین بار بازداشت شد و به دلیل حمایتش از دموکراسیِ آزاد در دوران انقلابِ فرهنگی 10 سال به زندان افتاد، باز هم نگذاشت روحیه‌اش درهم شکسته شود. او از وقت خود در زندان به عنوان فرصتی بهره گرفت تا نظامِ فکری خود را به خصوص، تعهدش به مارکسیسم و رئیس مائو مورد پرسش قرار دهد. او می‌گوید: « از این لحاظ، زندان به من آزادی بخشید.»

 

ریتنبرگ مطالعه کرد، خواند، نوشت، اندیشید و در این مسیر، به نکته‌ای در مورد خودش پی برد:« متوجه شدم ترسِ بسیاری داشتم که فرصت‌طلب به نظر برسم، ترسی آنقدر شدید که حتی مانع می‌شد به پیش‌فرض‌های خودم بنگرم... حتی سؤال کردن، نوعی خیانت محسوب می‌شد. پس از آزادی متوجه حقیقت شدم و فهمیدم باور اساسی رسیدن به دموکراسی از طریق دیکتاتوری اشتباه است.»

 

علاوه بر این، ریتنبرگ با اطمینان از اینکه مطلقاً هیچ‌چیز در زندگی حرفه‌ایش نمی‌تواند او را در هم بشکند، با همراهی همسرش شرکتی تأسیس کرد. شرکت ریتنبرگ اسوشیتس شرکتی مشاوره‌ای است در زمینه گسترش روابط تجاری بین آمریکا و چین. امروزه ریتنبرگ مانند 50 سال پیش، وقتی مورد آزمونی آن‌گونه سخت قرار می‌گیرد، به آرمان‌هایش متعهد است؛ اگرچه شاید چشم‌اندازش برای رسیدن به آن‌ها تغییر کرده باشد.

 

 

برآوردن انتظارات بزرگ

 

خوشبختانه همه بوته‌های آزمایش آسیب‌زا نیستند. درواقع، امتحان دشوار رهبران، در عین چالش‌برانگیز بودن، می‌تواند مثبت باشد، مانند سروکار داشتن با یک رئیس یا مربیِ سخت‌گیر. به عنوان مثال، ناتانیل جونز، قاضیِ دادگاه استیناف حوزه قضایی ششم آمریکا، موفقیت خود را بیشتر مدیون تعاملش با یک مربی عالی می‌داند. آن مربی، مینارد دیکرسون، وکیلی موفق و اولین دادستان سیاه‌پوست در آمریکا ویراستار روزنامه محلی سیاه‌پوستان بود. دیکرسون از جهات بسیاری بر جونز تأثیر گذاشت. برای نمونه، او را به پشت‌صحنه مبارزات بزرگ حقوق مدنی دهه 1950 برد و او را دعوت کرد در گفت‌وگوهایش با فعالانی مانند ثورگود مارشال، والتر وایت، روی ویلکینز و رابرت ویور حضور یابد. جونز می‌گوید:« من تحت تأثیر عزم راسخِ آن‌ها، شوخ‌طبعی‌شان و اراده‌شان بر اینکه نگذارند نظامِ موجود، آن‌ها را تعریف کند، قرار گرفتم. آن‌ها به جای اینکه احساس خفت و شکست کنند، نظامِ حاکم را به نفع خودشان تغییر دادند.» آن تجربه، بدونِ تردید بر بسیاری از نظراتِ مهمی که قاضی جونز درباره حقوق مدنی نوشته، تأثیرگذار بوده است.

 

دیکرسون هم الگوی جونز بود و هم مربی‌اش. پندهای او تمام ابعاد رشد فکری جونز و ارائه خود را در برمی‌گرفت، از جمله آموزشِ آنچه امروزه «هوش هیجانی» می‌نامیم. دیکرسون بالاترین معیارها را، به ویژه در حوزه مهارت‌های ارتباطی( که یکی از مهارت‌های لازمه رهبری است)، برای جونز در نظر می‌گرفت. دیکرسون مطالب ابتدایی جونز را برای ستون ورزشی روزنامه با بی‌رحمی و در عین حال محترمانه ویرایش کرد؛ جونز به خاطر می‌آورد که او با جوهرِ قرمز، طوری مطالب را ویرایش می‌کرد که انگار چند خروس‌جنگی، روی کاغذ باهم درگیر شده و آن را خونین کرده بودند. علاوه بر این، دیکرسون وقت می‌گذاشت تا هر اشتباهی را به جونز گوشزد کند و درباره آن‌ها توضیح دهد.

 

او همچنین انتظار داشت جونزِ نوجوان در همه موقعیت‌ها درست سخن بگوید و اگر تپق می‌زد، زیرِ لب و به شکل نامحسوسی او را متوجه می‌کرد سکوت کند. انتظارات بالا از کسی، نشانة احترام زیاد به او است. جونز همان‌طور که همه پندهای پیچیده و غالباً هوشمندانه استاد را برای موفقیت می‌آموخت، تمایلش برای اینکه موجب ناامیدی مردی که او را "آقای دیکرسون" صدا می‌زد نشود، انگیزه او را بیشتر می‌کرد. دیکرسون به نوعی جونز را تحت نظارت سخت و متمرکز خود قرار داده بود تا آمادگیِ جانشینی او را از لحاظ حرفه‌ای و اخلاقی بیابد؛ و جونز در عمل، عاملی برای تغییرات اجتماعیِ عمیقی شد که دیکرسون نیز بسیار شجاعانه برایشان جنگیده بود. جونز در توجهی که دیکرسون به او نشان می‌داد، مفاهیمی یافت که زندگی او را تغییر داد. توجهی سرشار از این باور که او، حتی به عنوان یک نوجوان، نقش تعیین‌کننده‌ای در جامعه ایفا می‌کند و سرنوشت مهمی در انتظارش است.

 

مربیِ قدرتمندِ دیگری که داستانش را نقل می‌کنیم، مایکل کلاین است؛ او جوانی است که میلیون‌ها دلار در کار املاک و مستغلات کالیفرنیای جنوبی به دست آورد و همه سرمایه‌اش را تا 20 سالگی از دست داد و بعد به تجربه کسب‌وکارهای بسیارِ دیگری روی آورد. مربی و استاد او پدربزرگش مکس کلاین، سازنده بازی همه‌گیر رنگ‌آمیزی با اعداد که آمریکا را در دهه 1950 و 1960 تسخیر کرد، بود. مایکل فقط 4 یا 5 سال سن داشت که پدربزرگش به او پیشنهاد داد نظرهای تخصصی‌اش را در زمینه کسب و کار با او در میان بگذارد. طی چندین سال، پدربزرگِ مایکل کلاین به او یاد داد چگونه از تغییرات درس بگیرد و از پسِ آن‌ها برآید و آن دو تا زمانِ مرگِ مکس، هر روز حدود یک ساعت باهم تلفنی صحبت می‌کردند.

 

 

ملزومات رهبری

 

در مصاحبه‌هایمان، داستان‌های فراوان دیگری درباره تجربه‌های بوته آزمایش شنیده‌ایم. داستانِ جک کلمن هفتادوهشت‌ساله، رئیسِ سابق دانشکده هاورفورد در پنسیلوانیا، یکی از آن‌ها است. او درباره یکی از روزهای جنگِ ویتنام گفت که شنیده بود گروهی از دانشجویان نقشه می‌کشیدند پرچمِ آمریکا را پایین آورند و آن را به آتش بکشند. در همان حال، اعضای سابق تیمِ فوتبال مدرسه می‌خواستند مطمئن شوند دانشجویان این کار را انجام نمی‌دهند. ناگهان، این ایده به ذهنِ کلمن رسید که پیش‌دستی کند و به دانشجویانِ معترض پیشنهاد دهد پرچم را پایین بکشند، آن را بشویند و دوباره آن را بالا ببرند تا به این شیوه، جلوی خشونت را بگیرد؛ لحظه‌ای تعیین‌کننده که کلمن حتی هنوز که آن را تعریف می‌کند، احساساتی می‌شود.

 

همچنین داستآنجان گاردنر، مؤسس شرکت کامن کاز که در هشتادونه سالگی از دنیا رفت نیز یکی دیگر از آن داستان‌ها است. او متوجه شد آموزش‌های دشوارش به عنوان تفنگدارِ دریایی در جنگِ جهانیِ دوم، در حکم بوته آزمایشی برایش بود تا توانایی‌های رهبری خود را نشان دهد. فرانک گری معمار، در مصاحبه با ما از تبعیض‌هایی گفت که به دلیل یهودی بودن در دوران دانشجویی با آن‌ها مواجه شده است. جف ویلک، مدیرکل یکی از شرکت‌های تولیدی بزرگ، به ما درباره روزی گفت که خبردار شد یکی از کارکنانش در محل کارخانه کشته شده است؛ تجربه‌ای که به او آموخت رهبری، بسیار فراتر از اعداد و ارقام و گزارش‌های فصلی است. چه چیزی باعث شد این افراد نه تنها از پس چنین موقعیت‌های دشواری برآیند، بلکه از آن‌ها درس هم بگیرند؟ به باور ما، رهبرانِ بزرگ چهار مهارت اصلی دارند و با تعجب فهمیدیم این‌ها همان مهارت‌هایی هستند که به فرد امکان می‌دهند در دل تجربه‌های فرساینده، معنایی پیدا کنند. اولین مهارت، تواناییِ شرکت دادن دیگران در نیتی مشترک است. سیدنی هارمن را به یاد بیاورید که وسط محیط آشفته کاری پرید تا کارگران را برای رویکرد مدیریتی کاملاً جدیدی بسیج کند. مهارت دوم، داشتنِ گفتاری متمایز و متقاعدکننده است. به توانایی جک کلمن نگاه کنید که فقط با استفاده از کلمات، وضعیت بالقوه خشونت‌آمیزی را فرو نشاند. سومین مهارت، وجدانِ کاری است که مجموعه‌ای از ارزش‌ها را در برمی‌گیرد. در اینجا دوباره به کلمن اشاره می‌کنیم که حتی در جریان تعارضِ احساسی شدید بین معترضان صلح‌طلب و اعضای خشمگین و قدرتمند تیم فوتبال، ارزش‌هایش را زیر پا نگذاشت.

 

اما چهارمین و مهم‌ترین مهارت، خصوصیتی است که آن را ظرفیتِ «انطباق‌پذیری» می‌نامیم. این مهارت اساساً نیازمندِ خلاقیت است، مهارتی جادویی برای عبور از دل ناملایمات، با وجود تمامیِ استرس‌هایی که به همراه دارد و قدرتمندتر شدن نسبت به گذشته. این مهارت شامل دو خصوصیت اساسی است: تواناییِ درک شرایط و سرسختی. تواناییِ درک شرایط، به معنی قدرتِ سنجیدن و سبک سنگین کردنِ انبوهی از عوامل مؤثر است؛ از درکِ آنکه چه طور گروه‌های مختلف، برداشتِ متفاوت خود را از یک حرکت دارند، تا تواناییِ درکِ یک موقعیت در چارچوب شرایط. رهبران بدون این مهارت، کاملاً درمانده و سردرگم می‌شوند؛ چون نمی‌توانند با افراد خود ارتباط برقرار کنند. داگلاس آیوستر که پس از روبرتو گویزتا مدیر کوکاکولا شد، به شکل تأسف‌آوری از درکِ شرایط ناتوان بود و فقط 28 ماه در این سِمت دوام آورد. به عنوان نمونه، او در حالی عالی رتبه‌ترین کارمندِ سیاه‌پوست شرکت را تنزل مقام داد که کوکاکولا داشت در یک دادخواهی گروهی 200 میلیون دلاری که کارکنانِ سیاه‌پوستش مطرح کرده بودند بازنده می‌شد؛ آن هم در آتلانتا، شهری که بیشتر ساکنانش سیاه‌پوستانِ قدرتمند هستند. آیوستر را با ورنون جردن مقایسه کنید. جردن متوجه شد دورانِ رئیسش نه تنها در دایره قدرت، بلکه از نظر تاریخی نیز به سر آمده است. و این گونه جردن می‌توانست آن سوی توهین‌های او را ببیند و دلیلِ اصلیِ تندی‌ها و حملات ناامیدانه اش را متوجه می‌شد.

 

 

سرسختی معنای آشکاری دارد؛ یعنی پشتکار و استقامتی که افراد را قادر می‌سازد بدونِ آنکه امیدشان را از دست بدهند، اوضاعِ زیان‌بار را پشت سر بگذارند. مایکل کلاین را در نظر بگیرید که با وجودِ شکست، نگذاشت شرایطِ سخت او را از پا درآورد. او به اهمیتِ تنها داراییِ خود پی برد؛ یک شرکت کوچک نرم‌افزاری که تنها داراییِ باقی‌مانده‌اش بود. کلاین آن شرکتِ کوچک را به ترانسافت نتوورکس تبدیل کرد، شرکتِ بزرگی که هیولت پاکارد آن را در سال 1999 خرید. یا میکی سیبرت را در نظر بیاورید که شوخ‌طبعی‌اش را به کار گرفت تا از تلخیِ صحبت‌های توهین‌آمیز دیگران بکاهد. یا سرسختیِ سیدنی ریتنبرگ در زندان. او از خاطراتِ شخصی و تواناییِ درونیِ خود بهره برد تا بدونِ تلخ‌کامی از دوره زندان طولانی‌مدتش به سلامت بیرون بیاید.

 

ترکیب سرسختی و تواناییِ درکِ شرایط موجب می‌شود افراد نه تنها تجربه‌های سخت و دردناک را پشت سر بگذرانند، بلکه از آن‌ها بیاموزند و قدرتمندتر، متعهدتر و پایبندتر از قبل شوند. این خصوصیات موجب می‌شود رهبران در بوته آزمایش خود، به جای آنکه تخریب شوند، رشد کنند و سختی را فرصت ببینند، در حالی که برای دیگران چنین تجربه‌هایی، تنها مایه ناامیدی است. و این لازمه رهبری است.

 

 


Leadership test

Part 3

Published in September 2002

  Published in Clydebank Media

 

ترجمه و تدوین از وبسایت شخصی دکتر سعید سعیدی‌پور

انتشار مطالب فقط با ذکر منبع این وبسایت مجاز است

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده

دسته بندی ها

نوشته های اخیر

دیدگاه‌ها