قوانین هوشمند مدیران
قانون یازدهم
نوشته : استیون بارتلت
تاریخ انتشار : آگوست 2023
منتشر شده در هاروارد بیزینس ریویو
قانون یازده
کلیشهها را کنار بگذارید و به دنبال راهحلهایی خلاقانهتر باشید. این اصل به شما یاد میدهد چگونه در نوشتهها، گفتارها و اَعمال خلاقانه خود توجه دیگران را جلب کنید. این همان راز نهفتهای است که نویسندگان، بازاریابان و خالقان بزرگ جهان از آن بهره میبرند. داستان آرون رالستون نمونهای از این قدرت شگفتانگیز انسان است. او، با ارادهای فولادین و امیدی الهامبخش، شش روز در یک موقعیت مرگبار توانست خود را زنده نگاه دارد. نیروی درونی و ذاتیای که در هر انسان وجود دارد، به او انگیزه داد تا از درد هولناک فاصله بگیرد و تصمیمی خارقالعاده بگیرد: قطع دستش برای زنده ماندن. در بهار سال ۲۰۰۳، رالستون به تنهایی به موآب، یوتا رفت تا به دوچرخهسواری کوهستانی و کوهنوردی بپردازد؛ سفری که به نوعی تمرین برای صعود به دنیالی کوه مککینلی سابق در آلاسکا بود. در ۲۶ آوریل همان سال، او وارد درهای به نام بلو جان شد و در مسافتی دورافتاده، سنگی سیصدوشصت کیلویی از مسیر سر خورد و دست راستش را بین دیوارههای دره محبوس کرد. دستش نهتنها آسیب جدی دید بلکه بهطور کامل زیر سنگ گیر افتاد و هیچ امکان حرکتی نداشت. در بدترین حالت ممکن، رالستون گرفتار شده بود. کسی نمیدانست کجا رفته است. او تنها مقدار کمی آب و تنقلات همراه داشت، و تا چند روز دیگر هم کسی متوجه گمشدنش نمیشد. پس از تلاشهای زیاد برای رهایی دستش و عبور از مراحل ناباوری، شوک و ناامیدی، او بالاخره به آرامشی نسبی رسید. تنها ابزار نجاتش یک چاقوی جیبی ارزانقیمت بود که راه بسیار دشواری را پیش روی او گذاشت. رالستون پنج روز در دره گیر افتاده بود. آب و غذایش تمام شده و زمانی برای تعلل باقی نمانده بود. او بالاخره تصمیم گرفت غیرممکن را ممکن کند: خودش را از سنگ آزاد کند؛ حتی اگر به قیمت قطع عضو باشد. پس از آمادهسازی وسایلش و جمعکردن آخرین انرژی باقیمانده، چاقوی کوچک جیبی را برداشت و دست به قطع بازوی گیر افتادهاش زد. عملی دردناک و هولناک که بیش از یک ساعت طول کشید اما موفقیتآمیز بود. او زنده ماند. با وجود بدن خونآلود و خسته، اما پر از امید و آرامش از دره بیرون آمد و بعد از ده کیلومتر پیادهروی، با چند گردشگر روبهرو شد که او را نجات دادند. این داستان نمونهای روشن از توانایی بینظیر مغز انسان برای مقابله با بحرانهای سخت است. رالستون در کتابش نوشته است: عجیبترین نکته این بود که با وجود آسیب شدیدم، هیچ دردی حس نمیکردم؛ چون مغزم روی بقای من تمرکز کرده بود و این مسئلههای کوچک را نادیده میگرفت. پدیدهای که رالستون تجربه کرد، به نام عادتپذیری شناخته میشود؛ مکانیزمی روانی که به مغز کمک میکند اطلاعات غیرضروری را فیلتر کند و روی مسائلی تمرکز کند که برای بقا حیاتیتر هستند. این تطبیق ذهنی انسان در برابر شرایط سخت نه تنها در داستان رالستون بلکه در روایتهای دیگری نیز ظهور کرده است. برای مثال، الی ویزل، بازمانده هولوکاست، توضیح میدهد که او و دیگر زندانیان اردوگاههای مرگ نازیها با تهدیدهای مداوم خشونت، مرگ، صداهای وحشتناک و حتی بوی تعفن زندگی کنار آمدند. به مرور زمان، مغزشان به این شرایط عادت کرد، زیرا ذهن انسان توانایی فوقالعادهای برای تطبیق با بدترین بحرانها دارد.
بیتفاوتی نسبت به خطرات، صدمات، و سختیهایی که برخی مجبور به مقابله با آنها بودهاند، یکی از ویژگیهای سازگاری انسان است. پاول فیشل، شاعر جوان اهل چک که به گتوی ترزیناشتات تحت کنترل نازیها فرستاده شده بود، از این موضوع روایت میکند که چگونه مردم آنجا به سرعت با شرایط وحشتناک جدید خو گرفتند. او میگوید: ما به صدای قدمها در راهروهای پادگان عادت کردهایم، به چهاردیواری تاریک و بستهای که ما را محصور کرده است. هر روز صبح ساعت هفت، ظهر و دوباره عصر همان ساعت، در صفهای طولانی میایستیم تا کمی آب گرم با طعم نمک یا قهوه و چند سیبزمینی دریافت کنیم. برای ما، خوابیدن بدون تختخواب یا زندگی بدون رادیو، گرامافون، سینما و تئاتر به امری عادی تبدیل شده است. حتی دیگر نگران دغدغههای معمول مردم بیرون از این زندان نیستیم. ریختن افرادی که در میان کثافت و بیماری میمیرند یا بیمارانی که در ناامیدی و عفونت اسیر شدهاند، چیزی است که دیگر برایمان عادی شده است. گذراندن یک هفته با همان لباس دیگر تعجبی ندارد. بله، انسان به همه چیز عادت میکند. پدیده عادتپذیری به این معناست که مغز انسان با نادیده گرفتن یا کاهش اهمیت محرکهای تکراری خود را با شرایط وفق میدهد. مثلاً اگر در اتاقی با صدای پسزمینه کم باشید، در ابتدا ممکن است این صدا آزاردهنده باشد، اما بعد از چند دقیقه احتمالاً حتی متوجه آن نخواهید شد. مغز شما آن را نادیده میگیرد تا بتواند ظرفیت پردازش خود را برای کارهای مهمتر آزاد کند؛ کارهایی که ممکن است برای بقا حیاتی باشند. این ویژگی نه تنها در انسان، بلکه در تمام موجوداتی که مغز دارند قابل مشاهده است. به عنوان مثال، در یک مطالعه بر روی موشها، پژوهشگران آنها را در هزارتویی قرار دادند که انتهای آن شکلاتی پنهان شده بود. پس از ورود، موش با دقت هوا را بو کشید و دیوارها را بررسی کرد. در آن لحظه مغز موش بسیار فعال بود و اطلاعات بویایی، دیداری و شنیداری را تجزیه و تحلیل میکرد. اما وقتی موش شکلات را یافت و مجدداً برای برداشتن شکلات بعدی که دقیقاً در همان مکان پنهان شده بود به هزارتو برگشت، فعالیت مغزش کاهش چشمگیری داشت. این بار موش سریع و بدون توقف به سمت شکلات حرکت کرد، زیرا مغزش دیگر نیازی به تحلیل و بررسی نداشت؛ به محیط عادت کرده بود. در زندگی روزمره ما نیز اغلب همین اتفاق رخ میدهد. بسیاری از کارها را بدون فکر و بر اساس عادت انجام میدهیم. از مسیر آشنا به محل کار میرویم، به باشگاه میرویم یا در قسمتهای مختلف خانه قدم میزنیم، بدون نیاز به پردازش فعال اطلاعات یا توجه ویژه به محیط اطرافمان. همین ویژگی مغز باعث میشود که فضایی شناختی برای رسیدگی به مسائل پیچیدهتر آزاد شود. از نظر تئوری، مثل همان موش آزمایشگاهی، ما نیز میتوانیم کاری را انجام دهیم و همزمان درباره مشکلات دیگر فکر کنیم. اگر نمیتوانستیم خود را با محیط تطبیق دهیم و نیاز داشتیم تمام جزئیات جدید و ناآشنا را پردازش کنیم، مغزمان تحتفشار زیاد محرکها دچار خستگی مفرط میشد و نمیتوانست درست عمل کند. بنابراین عادتپذیری نه تنها یک قابلیت شناختی بلکه ابزار بقای حیاتی برای ماست.
پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر. پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر. پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر. پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر تا به حال متوجه شدهاید اگر یک کلمه را بارها و بارها تکرار کنید کمکم به یک صدا تبدیل میشود؟
وقتی به یک کلمه که چند بار پشت سرهم نوشته شده است نگاه میکنید، ذهن شما بهتدریج معنای آن را نادیده میگیرد. همانطور که در مثالهای بالا دیده میشود، این تکرار ممکن است کاری کند که یک کلمه شبیه چیزی از یک زبان بیگانه به نظر برسد، یا حتی مثل یک مجموعه بیمعنی از حروف. شما ممکن است این تجربه را داشته باشید که با تکرار زیاد یک واژه، ناگهان احساس کنید آن کلمه برایتان عجیب و نامفهوم شده است، طوری که مجبور شوید کمی توقف کنید و با خودتان فکر کنید آیا این واژه اصلاً معنا دارد یا خیر. این پدیده به خاطر نوعی عادتپذیری به نام اشباع معنایی رخ میدهد؛ اصطلاحی که توسط لئون جیمز، استاد روانشناسی در دانشگاه هاوایی، مطرح شد. در این حالت، معنای یک کلمه یا عبارت به دلیل تکرار مکرر و تمایل مغز به نادیده گرفتن اطلاعات غیرضروری، موقتاً از دسترس خارج میشود. این فرایند فقط محدود به زبان نیست؛ بلکه در حس بینایی هم قابل مشاهده است. برای مثال، وقتی بیمار دارویی دریافت میکند که عضلات چشمش را فلج میکند، بعد از چند ثانیه دنیا در مقابلش شروع به محو شدن میکند. این افراد به خواب نمیروند، اما چون نمیتوانند ماهیچههای چشمشان را حرکت دهند، نور روی گیرندههای پشت چشم ثابت باقی میماند و مغز آن را کمکم نادیده میگیرد. در همه حواس انسانی چنین اتفاقی رخ میدهد؛ زمانی که یک محرک ثابت باقی بماند، مغز از طریق فرآیندی به نام عادتپذیری اطلاعات یکنواخت و غیرمتغیر را حذف میکند. با این حال، اگر چیزی متحرک وارد میدان دید شود، مثل تکان دادن دست جلوی صورت فرد، دنیای بصری دوباره برای او ظاهر میشود. اما این حذف تدریجی چگونه اتفاق میافتد؟ یوجین سوکولوف، عصبشناس مشهور، توضیح میدهد که وقتی مغز با یک محرک مواجه میشود—چه کلمات باشند، چه صداها و حتی احساسات فیزیکی—سیستم عصبی اساساً یک مدل ذهنی ایجاد میکند تا بفهمد این محرک چیست و چگونه باید به آن پاسخ دهد. اکثر محرکها نیازی به واکنش خاصی ندارند، و اگر مغز متوجه شود که یک محرک غیرمهم است، آن را در آینده نادیده خواهد گرفت. با این حال، شرایطی مانند ترس ممکن است مانع سرعتگیری این فرآیند شود یا حتی عادتپذیری را به تأخیر بیندازد.
هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار. .هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار .هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار. هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار هشدار جالب است که هر کلمهای ممکن است تحت تأثیر اشباع معنایی قرار گیرد ولی مدتزمانی که طول میکشد تا کلمات شروع به از دست دادن معنای خود کنند، متفاوت است.
برخی واژهها، بهویژه آنهایی که بار احساسی یا مفاهیم دراماتیک حمل میکنند، مانند هشدارها یا تهدیدها، ارتباط قویتری با ذهن ما برقرار میکنند. این نوع واژهها به دلیل اهمیتی که برای بقا دارند، معنایشان بهسادگی از بین نمیرود. همین موضوع درباره حالات چهره نیز صدق میکند؛ چهرههایی که تهدید یا خطر را نشان میدهند، تأثیر عمیقتری دارند. توانایی ما در تشخیص چهرههای ترسناک از چهرههای آرام، حتی از دوران نوزادی اهمیت دارد. مطالعات نشان دادهاند که نوزادان هفتماهه توجه بیشتری به چهرههای ترسناک نسبت به چهرههای شاد یا خنثی نشان میدهند. در پژوهشی که طی دو سال گذشته روی بیش از دویست تصویر کوچک مربوط به یوتیوب انجام شد، مشخص شده که تصاویر دارای چهرههایی با حالتهای تهدیدآمیز، پویا یا ترسناک، تعداد کلیک بیشتری از مخاطبان دریافت میکنند. در مقابل، تصاویر با چهرههای خنثی کمتر مورد توجه قرار میگیرند و عملکرد ضعیفتری در جذب مخاطب دارند؛ زیرا مغز تمایل دارد این نوع تصاویر را نادیده بگیرد و مانند یک عنصر پسزمینهای تلقی کند. فرآیند عادتپذیری نیز نقش مهمی در این میان ایفا میکند. مطالعات نشان دادهاند که این اشباع معنایی تنها محدود به چیزهایی که میخوانیم نیست، بلکه هر تصویری که میبینیم، صدایی که میشنویم یا حتی بویی که استشمام میکنیم تحت تأثیر این پدیده قرار میگیرند. بهعنوان نمونه، شاید تجربه کرده باشید که حیوان خانگیتان مانند سگ یا گربه بهراحتی در حالی که شما مشغول تماشای تلویزیون یا گوش دادن به موسیقی هستید، به خواب برود. این موضوع ناشی از همان فرآیند عادتپذیری است. در آزمایشی، صدای بلندی برای یک گربه خوابیده پخش شد؛ در ابتدا گربه بلافاصله بیدار شد، اما با تکرار صدا، واکنش به آن کمتر شده و نهایتاً گربه بدون توجه به صدا خوابید. با این حال اگر تنها تغییر کوچکی در لحن ایجاد میشد، گربه مجدد بیدار میشد. این روند در حوزه موسیقی نیز بررسی شده است. موسیقیهایی که به سرعت محبوب و وارد جدولهای پرفروش میشوند، معمولاً به همان سرعت از این جدولها حذف میشوند؛ چراکه مخاطبان به آنها اشباع میشوند. اما آهنگهایی که بهتدریج محبوبیت پیدا میکنند، روند حذف آهستهتری هم دارند. موضوع جالب دیگری که از این تحقیقات حاصل شده، اثر تکرار مواجهه است. این اثر نشان میدهد که افراد تمایل بیشتری به چیزهایی پیدا میکنند که بارها با آن مواجه شدهاند. در یک آزمایش روانشناختی کلاسیک در سال ۱۹۶۸، شرکتکنندگان در معرض کلمات بیمعنای مختلف قرار گرفتند. هرچه یک کلمه بیشتر تکرار شده بود، آنها ارزیابی مثبتتری نسبت به آن داشتند. این اثر از آن زمان در مطالعات مختلف تأیید شده و نشان میدهد ترکیب تازگی و آشنایی، کلیدی برای جذب علاقه و توجه است. این مفهوم پایهای برای تلاش بسیاری از شرکتها و تولیدکنندگان موسیقی است؛ یافتن نقطهای شیرین میان تازگی و آشنایی. دقیقاً به همین دلیل است که ریمیکسهای متعدد از آهنگهای موفق تولید میشوند، هنرمندان جدید از آثار قدیمی الهام میگیرند و اکثر آهنگها شامل ریتمها و ملودیهای آشنا هستند. از سوی دیگر، مغز انسان نیز میل به تطبیق با بوها دارد. احتمالاً دیدهاید که افراد برای بررسی بوهای ناخوشایندشان از دیگران پرسش میکنند؛ چراکه مغز آنها به بوی خاص عادت کرده و دیگر نمیتواند آن را تشخیص دهد. گیرندههای بویایی، پس از مدتی ارسال سیگنال به مغز را متوقف میکنند و همین امر موجب عدم تشخیص بوهای خاص توسط خود فرد میشود.
اگر تاکنون تجربهی تست سریع و پشت سرهم عطرها را داشته باشید، احتمالاً با پدیدهای مواجه شدهاید که هنگام مواجهه مکرر با رایحهها، حساسیت بینی کاهش مییابد. فروشندگان عطر برای کاهش این اثر معمولاً از شما میخواهند بین تستها بوی دانههای قهوه را استشمام کنید تا عادتپذیری بینی کم شود. در یک مطالعه، پژوهشگران خوشبوکنندههای هوا را با رایحهی قوی اما دلپذیر کاج به شرکتکنندگان ارائه دادند و دستگاههایی تنظیم کردند که هر روز به میزان مساوی این رایحه را در اتاق خواب شرکتکنندگان پخش کند. پس از سه هفته، مشخص شد که حساسیت افراد نسبت به بو کمتر و کمتر شده است؛ حتی برخی از افراد به شک افتاده بودند که آیا دستگاه هنوز کار میکند یا نه. این پدیده، عادتپذیری، در حوزه بازاریابی نیز مسئلهای مهم و گاه تناقضآمیز محسوب میشود. تحقیقات نشان دادهاند که مفاهیم و اصطلاحات پرکاربرد مانند اشباع معنایی پس از مدتی قدرت تأثیرگذاری خود را از دست میدهند و به کلیشه تبدیل میشوند. این موضوع باعث شده است برخی بازاریابان تاکتیکهای فروش خود را با توجه به یافتههای جدید بازنگری کنند. مثالی معروف در این زمینه بیحسی جمعه سیاه است؛ عبارتی که بر اثر استفاده زیاد، دیگر جذابیت سابق خود را ندارد و برای بسیاری افراد بیمعنی و تکراری شده است، مثل کاغذدیواری اتاق خوابشان. در بازاریابی، هر کلمه یا عبارتی که ابتدا بسیار مؤثر است، در نهایت ممکن است دچار سوءاستفاده شود و جایگاه اولیه خود را از دست بدهد. روزنامهنگار زکری پتیت، به عنوان مثال به کلمه انقلاب اشاره میکند که ابتدا به ندرت و عمدتاً برای انقلابهای سیاسی واقعی استفاده میشد. اما از دهه ۱۹۶۰ به بعد این کلمه توسط گروههای سیاسی مختلف و حتی صنعت تبلیغات به طور گسترده استفاده شد. مدتی بعد، انقلابی بودن دیگر مفهوم خاصی نداشت و کلمهای بود که برای هر چیزی، از صندلیهای اداری تا مواد غذایی، به کار برده میشد. به نظر میرسد قدرت مفهومها و واژگان با استفاده بیش از حد کاهش مییابد و مخاطبان نسبت به آنها بیتفاوت میشوند. اما آیا راهی وجود دارد که بتوان اثر عادتپذیری ذهن را دور زد؟ تجربه شخصی یکی از تولیدکنندگان محتوا در یوتیوب مثالی خوب در این باره است. وقتی کانالش را راهاندازی کرد، وی میلیونها بازدید ماهانه داشت اما اکثر مخاطبان مشترک کانال نمیشدند. او نیز همان عبارت غالب لطفاً لایک کنید و عضو شوید را استفاده کرد که تقریباً هیچ اثری در افزایش اعضای کانالش نداشت. فرضیه او این بود که چون این عبارت کلیشه شده، مخاطبها دیگر توجهی به آن ندارند. برای رفع این مشکل او تصمیم گرفت از عبارتی کاملاً جدید و شخصیسازیشده استفاده کند: ۷۴ درصد از شما که مرتباً این کانال را تماشا میکنید هنوز عضو نشدهاید. این پیام بسیار خاص توجه مخاطبان را جلب کرد و فیلتر عادتپذیری ذهن را دور زد. سپس با یک درخواست انسانیتر ادامه داد: اگر تاکنون از محتوای ما لذت بردهاید، لطفاً لطفی در حق من کنید و دکمه عضویت رو بزنید. این تغییر روش بازخورد مثبتی داشت و ثابت کرد حتی جزئیترین تغییرات در نحوه ارائه پیام میتواند تأثیر بزرگی ایجاد کند.
این استراتژی به طور قابل توجهی به رشد کانال کمک میکند؛ رشد بیشتر از آنچه تصورش را دارید. هر چه کانال بزرگتر باشد، فرصت جذب مهمانان برجستهتر و مشهورتر نیز افزایش مییابد. این وعدهای برای آینده است: اگر مشترک شوید، با مهمانان برجستهتر پاداش میگیرید! با یک فراخوان مؤثر، نرخ تبدیل بازدیدکنندگان به مشترک کانال تا 430 درصد رشد کرده است. نتیجه؟ این کانال با سرعتی بینظیر به یکی از پر رشدترین پادکستهای یوتیوب در جهان تبدیل شده و حتی از پادکست معروف جو روگان پیشی گرفته است. در عرض چند ماه، این کانال از صد هزار مشترک به میلیونها مشترک رسید، و پیشبینیها نشان میدهند که طی پنج سال آینده تعداد مشترکان آن از سی میلیون نفر فراتر خواهد رفت. با این حال، موفقیت به راحتی حاصل نمیشود. استفاده مکرر از کلیشهها، مثل عباراتی که بیش از حد تکرار شدهاند، میتواند آسیبزننده باشد و مخاطبان را از توجه به پیام شما بازدارد. تیمهای بازاریابی غالباً به دلیل کمبود خلاقیت و ترس از تغییر، به کلیشهها روی میآورند؛ اما اگر واقعاً خواهان نفوذ به ذهن مخاطب هستید، باید غیرمنتظره و خلاقانه عمل کنید. تکرار شاید یک اصل مهم در تبلیغات باشد، اما همیشه مفید نیست. پژوهشها نشان دادهاند که تأثیر تکرار تبلیغات بر مخاطب در واقع از یک منحنی U معکوس پیروی میکند. زمانی که پیام بیش از حد تکرار شود، مخاطب اشباع معنایی پیدا میکند؛ یعنی دیگر واکنشی مثبت به آن نشان نمیدهد. در نقطهای که تأثیر پیام کاهش مییابد، زمان آن رسیده است که خلاقانه فکر کنید و راههای جدیدی برای جلب توجه مخاطب پیدا کنید. بازاریابی اثربخش باید ذهن را تحریک کند و مخاطب را به تفکر و واکنش وا دارد. موفقیت در بازاریابی نیازمند ایجاد احساسات قدرتمند است—نه تلاش برای دوست داشتهشدن، بلکه ایجاد عشق یا نفرت. وقتی پیام تبلیغاتی با کلیشهها اشباع شد، باید ابزارهای جدیدی را برای عبور از فیلتر عادتپذیری مغز مخاطب انتخاب کرد. مغز انسان دارای مکانیزمی برای بقا است: فیلتر عادتپذیری. این فیلتر به ما کمک میکند حتی در مواجهه با محرکهای ناخوشایند، آزاردهنده یا غیرجذاب سازگار شویم و آنها را نادیده بگیریم. بنابراین، اگر میخواهید صدای شما شنیده شود و پیامتان تأثیرگذار باشد، داستانها را به روشهایی بدیع، بیپرده و بدون تکرار بیان کنید. حس و واکنش مخاطب را برانگیزید—به هر طریقی که ممکن است! کلمات قدرت فوقالعادهای دارند؛ قدرتی که میتواند سرنوشت سیاستها، برندها و حتی زندگی ما را تعیین کند. توانایی بیان تأثیرگذار تفاوت میان شکست و موفقیت را رقم خواهد زد.
Smart Rules for Managers
Rule No11
Written by: Steven Bartlett
Publication Date: August 2023
Published in Harvard Business Review
ترجمه و تدوین از وبسایت شخصی دکتر سعید سعیدیپور
انتشار مطالب فقط با ذکر منبع این وبسایت مجاز است