آزمایش رهبری
قسمت دوم
انتشار شده در تاریخ سپتامبر 2002
مولف : دکتر کن کول ول
منتشر شده در کلاید بانک مدیا
درس گرفتن از تفاوتها
بوته آزمایش طبق تعریف، تجربه دگرگونکنندهای است که شخص به واسطه آن هویت تازه یا دگرگون شدهای پیدا میکند. در نتیجه شاید جای تعجب نباشد یکی از متداولترین شکلهای بوته آزمایش که ثبت کردیم، مواجه شدن با تبعیض است. قربانی تبعیض بودن، به ویژه از این نظر تکاندهنده است که فرد را با تصویری تحریف شده از خود روبهرو میکند و این اغلب احساس عمیقی از خشم، سردرگمی و حتی گوشهگیری در او به وجود میآورد. هرچند همین تبعیض، با تمام آسیبهایش، برای بعضی افراد رویدادی روشنگرانه است که از طریق آن، از اینکه چه شخصیتی دارند، نقششان چیست و در جهان چه جایگاهی دارند، به برداشت بهتری میرسند.
برای مثال، لیز آلتمن، جانشین ریاست شرکت موتورولا، در سالی دگرگون شد که در کارخانه تولید دوربین فیلمبرداری سونی در مناطق روستایی ژاپن کار میکرد؛ جایی که هم با احساس غربت و هم با تبعیض جنسیتی رو به رو شد. آن تجربه، به گفته خود آلتمن، سختترین کاری بود که تا کنون انجام داده بود. برای یک زن جوان آمریکایی، آن فرهنگ خارجی، به خصوص آنکه بیشتر به گروه تأکید دارد و نه به شخص، هم شوکه کننده و هم مشکل بود. مشکل آلتمن فقط احساس تنهاییاش در جهانی بیگانه نبود؛ او همچنین باید با چشمانداز دلهرهآور دست و پا کردن جایگاهی برای خودش به عنوان تنها مهندس زن کارخانه و کشوری روبهرو میشد که در آن، زنان معمولاً در جایگاه دستیار و دفتردار فعالیت میکردند و به "بانوان دفتری" معروف بودند. زن دیگری که با موقعیتی مشابه به ژاپن آمده بود، به آلتمن هشدار داد تنها راهِ کسب احترام مردان، دوری کردن از بانوان دفتری است؛ اما در اولین صبح کاریاش، وقتی زنگ وقتِ استراحت به صدا درآمد، مردان به یکسو حرکت کردند و زنها به سوی دیگر. و این زنان بودند که سر میزِ خود صندلیای برای او نگه داشتند، در حالی که مردان توجهی به او نمیکردند. غریزه آلتمن به او گفت آن هشدار را نادیده بگیرد و با رد دعوتِ همکاران زن به آنها بیاحترامی نکند. او چند روز بعد هم به این روش ادامه داد و در وقت استراحت به زنها میپیوست؛ انتخابی که به او مکان امن و راحتی میداد تا از آنجا نظارهگر فرهنگ اداریِ ناآشنا باشد. اما دیر زمانی نگذشت که متوجه شد برخی از مردان، وقت استراحت را پشت میزهایشان با خواندن مجله میگذرانند و او هم تصمیم گرفت گاهی همین کار را انجام دهد. سرانجام پس از توجه دقیقتر به گفتوگوهای اطرافش متوجه شد چند نفر از مردان به دوچرخهسواری در کوهستان علاقه دارند. از آنجا که آلتمن میخواست دوچرخه کوهستان بخرد، با آنها صحبت کرد تا راهنماییاش کنند. به این ترتیب با گذر زمان، او خودش را به عنوان فردی آزاد بین دو گروه زنان و مردآنجا انداخت که گاهی با زنان نشست و برخاست میکرد و در مواقع دیگر با مردان سر و کله میزد. در ادامه، یکی از زنانی که آلتمن در اولین روز حضورش در آنجا با او آشنا شده بود(منشی بخش)، با یکی از مهندسان ازدواج کرد. این منشی بدونِ اینکه کسی از او بخواهد، آلتمن را وارد گردهماییهایی اجتماعی کرد؛ تغییری ناگهانی که شاید اگر آلتمن در اولین روزِ کارش از همکاران زن خود دوری کرده بود، هرگز اتفاق نمیافتاد. آلتمن در این باره میگوید« اگر فقط سعی کرده بودم با مردان معاشرت کنم و او(منشی بخش) را به عنوان متحد کنارم نداشتم، چنین اتفاقی نمیافتاد».
آلتمن با نگاه به گذشته بر این باور است که این تجربه به او کمک کرد احساس روشنتری به نیرو تواناییهای خود داشته باشد و برای موقعیتهای دشوارِ دیگر آماده باشد. حضور در ژاپن به او آموخت که همه چیز را دقیقتر مشاهده کند و بر اساس فرضیاتِ فرهنگی، عجولانه نتیجهگیری نکند. این تجربه، مهارت ارزشمندی در شغلِ فعلیِ او در شرکت موتورولا محسوب میشود؛ جایی که برای هموار ساختن پیوندها با دیگر فرهنگهای سازمانی، از جمله واحدهای عملیاتی موتورولا در مناطق مختلف، رهبری فعالیتهایی را بر عهده دارد.
آلتمن به این باور رسیده که اگر در کشوری خارجی زندگی نکرده بود و اختلافات فرهنگی را تجربه نکرده بود، نمیتوانست از پسِ وظایف کنونیاش در موتورولا برآید. او میگوید:« حتی اگر در اتاق مشترک با دیگران بنشینید و ظاهراً با شرایط موافق باشید، تا زمانی که معیارهای جمع را درک نکنید، نمیتوانید آنچه را رخ میدهد بفهمید.» آلتمن همچنین آن بوته آزمایش را زمینهساز اعتماد به نفسِ خود میداند و باور دارد که از پس هر آنچه در مقابلش قرار گیرد برمیآید.
سنگینیِ تفاوتهای فرهنگی میتواند حتی در خانه و درون یک جامعه هم احساس شود. موریل (میکی) سیبرت، اولین زنی که در بازار بورس نیویورک جایگاه ثابتی به دست آورد، در وال استریت در دهههای 1950 و 1960 با بوته آزمایشِ خود رو به رو شد. محیطی که آن قدر تبعیض جنسیتی بر آن حاکم بود که موریل تا وقتی نام کوچکش را از تاریخچه سوابق و تجاربش حذف نکرد و به جای آن حرفِ اول نامش را برای معلوم نشدن جنسیتش نگذاشت، نتوانست در شغلِ کارگزار بورس مشغول به کار شود. آن زمان، تعداد زنانِ بورسِ نیویورک، به جز منشیها و تحلیلگرانِ مقطعی، بسیار کم بود. سیبرت به یاد میآورد که یهودی بودنش نیز مانع دیگری به حساب میآمد؛ آن هم در دورهای که کسبوکارهای بزرگ با زنها و یهودیها خوب نبودند. اما او ناامید نشد و از میدان بیرون نرفت. برعکس، او قویتر، متمرکزتر و مصممتر ظاهر شد تا وضع موجودی را که او را نادیده میگرفت، تغییر دهد. هنگام مصاحبهمان با سیبرت، او نحوه برخوردش را با یهودستیزی شرح داد، تکنیکی برای عبور از نظرهای توهینآمیز همکارانش، بدونِ آنکه روابط کاریاش که برای موفقیت حرفهای خود به آن نیاز داشت، لطمه بخورد. به گفته سیبرت، آن زمان، نوشیدنِ اندکی الکل هنگام ناهار بخشی از رسوم شغلی محسوب میشد. او به خاطر میآورد: « کسی را به چند نوشیدنی دعوت میکردند و بعد درباره یهودیها حرف میزدند.» او کارتهای تبریکی داشت که در چنین مواقعی از آنها استفاده میکرد و این شعر را در آنها نوشته بود:
گلهای رز، رنگِ قرمزی دارند،
گلهای بنفشه، آبیِ آسمانی هستند،
اگر نمیدانستی، بدان که من هم یهودیام!
سیبرت کارت را خودش به اشخاصی میداد که حرفهای ضد یهودی به زبان آورده بودند و روی کارت نوشته بود، «از ناهار لذت بردم». او ادامه میدهد:« کارت بعد از ظهر به دستشان میرسید و من دیگر آن مزخرفات را از آنها نشنیدم و دیگر باعث خجالت کسی هم نشدم». از آنجا که فعالیت او برای هر یک از شرکتهای بزرگ وال استریت، اعتباری برایش به همراه نداشت، جایگاهی برای خود در بورسِ نیویورک به دست آورد و کارش را مستقل شروع کرد. او در سالهای بعد، شرکت موریل سیبرت و شرکا ( شرکت خدمات مالی سیبرت کنونی) را تأسیس کرد و به دیگران کمک میکرد با مشکلاتی که خودش در جوانی و دوران حرفهایاش با آنها دست و پنجه نرم کرده بود، مواجه نشوند. او یکی از طرفداران برجسته زنهای است که به کارهای تجاری مشغولاند و یکی از پیشگامان توسعه محصولات مالی برای زنها است. او همچنین کوشید به کودکان و نوجوانان درباره فرصتهای مالی و مسئولیتپذیری در این زمینه آموزش دهد.
ورنون جردن، وکیل و مشاورِ رئیسجمهور نیز یادآور این است که تبعیض چگونه میتواند به جای فرسودن شخص، او را دگرگون کند. او در زندگینامهاش با عنوان" ورنون بلد است بخواند"(انتشارات پابلیک افیرز،2001) توصیف میکند در جوانی در معرض چه طعنههایی قرار گرفته است. مردی که با او به شکل توهینآمیزی رفتار میکرد، رابرت مدوکس، کارفرمایش بود. جوردن برای شهردار سابق و نژادپرست آتلانتا کار میکرد و هنگامِ صرف شام، با کتی سفیدرنگ و دستمالی روی بازویش در خدمت او بود. او راننده مدوکس هم بود. مدوکس هر موقع فرصت را مهیا میدید، با تمسخر میگفت« ورنون بلد است بخواند!»، انگار که باسوادیِ سیاهپوستی جوان عجیب بود.
شاید اگر شخصِ ضعیفتری در معرض چنین بدرفتاریهایی قرار میگرفت، اجازه میداد مدوکس زندگیاش را تباه کند؛ اما جوردن در زندگینامهاش، برداشت خود را از رفتار طعنهآمیز و آزارگونه مدوکس نشان میدهد؛ روایتی که به جای عصبانی کردنِ جوردن، او را قویتر ساخت. وقتی جوردن از آینه خودرو به مدوکس نگاه میکرد، یک عضوِ قدرتمند از طبقه حاکم بر ایالت جورجیا را نمیدید؛ بلکه شخص درماندهای را میدید که بازمانده اشتباههای تاریخی بود؛ شخصی که به او حمله میکرد چون میدانست دورانش به سر آمده است. جوردن این گونه درباره مدوکس مینویسد:« نظرهای نیمه جدی و نیمه مسخره او درباره تحصیلاتِ من، آخرین نفسهای فرهنگِ او بود. وقتی میدید دارم زندگیای برای خودم میسازم که من را تبدیل به یک مرد میکرد، به شدت عصبی میشد.»
بدرفتاریِ مدوکس بوته آزمایشی بود که جوردن، آگاهانه یا ناآگاهانه، به آن ماهیت رستگاری بخشید. جوردن به جای آنکه متقابلاً به حمله روی آورد یا وجودش را از تنفر پر کند، این مسئله را اینطور میدید که مدوکس نمیخواهد سر آمدن دورانِ بردهداری را بپذیرد و آینده خود را رها از غل و زنجیرِ نژادپرستی میدید. توانایی او در معنا بخشیدن به بحرانی بالقوه، آن بحران را تبدیل به بوته آزمایشی کرد که قدرت رهبریاش را درون آن پروراند.
تولد دوباره در مواقع بسیار سخت: نئوتنی یا قدرت جوان ماندن
همه مصاحبهشوندگان ما، بوته آزمایش را فرصتی برای تولد دوباره توصیف میکردند؛ فرصتی برای یافتنِ معنا در وضعیتی که بسیاری از مردم آن را دلهرهآور و فلجکننده میدانند. در این وضعیتِ بسیار سخت، این توانایی برای تولد دوباره، شبیه اکسیر جوانی ابدی است؛ یعنی نوعی نیرو، فکرِ باز و ظرفیتِ پذیرش شگفتی و تازگی که نقطه مقابل پیری و تکرار به حساب میآید.
اصطلاح «نئوتنی» را که طبق فرهنگ لغت امریکن هریتیج به معنی « حفظ خصوصیات کودکی و جوانی در موجوداتِ بزرگسالِ یکگونه» است، از زیستشناسی قرض گرفتیم تا این صفت، یعنی این شوق به یادگیریِ همیشگی را شرح دهیم که همه رهبرانی که با آنها مصاحبه کردیم، فارغ از سنشان، این اشتیاق را از خود نشان دادند. آنها پر از انرژی، کنجکاوی و اطمینان از این نکته بودند که جهان سرشار از شگفتیهایی است که همچون ضیافتِ بیپایانی پیش روی آنها قرار گرفته است.
رابرت گالوین، رئیس سابق موتورولا که اکنون بیش از 70 سال سن دارد، در پایان هفته موجسواری میکند. آرتور لوییت، رئیس سابق هیئتمدیره کمیسیون بورس و اوراق بهادار آمریکا که امسال 71 ساله شد، همیشه مشتاق و آماده پیادهرویهای بسیار طولانی است. فرانک گری، معمار معروف، با اینکه 72 سال سن دارد، بازیکن هاکی روی یخ است. اما میل به فعالیت جسمی، تنها خصوصیت نئوتنی نیست، بلکه اشتیاق برای یادگیری و رشد و حس کنجکاوی و شور و شوق برای زندگی نیز از دیگر علائم آن به حساب میآید.
برای آنکه درک کنیم چرا چنین خصوصیتی در یک رهبر تا این حد پررنگ است، خوب است نگاهی کوتاه به اصل علمی پشت این پدیده بیندازیم؛ اصلی که نئوتنی را نیروی محرکه تکامل معرفی میکند. جذابیت و خصوصیتِ نوع خاصی از گرگهای دوران باستان و شباهتِ آنها به تولهسگها بود که باعث شد آنها به سگ تکامل یابند. انسانها طی هزاران سال به گرگهایی تمایل نشان میدادند که رفتاری دوستانهتر داشتند و خونگرمتر و کنجکاوتر بودند. طبیعی بود توجهِ انسان به گرگهایی جلب شود که تمایل کمتری به حمله بدون هشدار قبلی داشتند، یا به آسانی چشم در چشم انسانها میدوختند و نوعِ پاسخهای پرشور و شوقشان به مردم تا حدودی انسانی به نظر میرسید. در یک کلام، یعنی گرگهایی که بیشتر از دیگر همتایان خود، شبیه سگ به نظر میرسیدند. آنها نیز، مانند نوزادِ انسان، خصوصیاتِ فیزیکیِ خاصی دارند که فرد را ترغیب به پروراندن و تربیتشان میکند.
نوزادِ انسان، وقتی بزرگسالی را میبیند، اغلب با لبخندی کوچک واکنش نشان میدهد که به تدریج، به خندهای پر از شادی تبدیل میشود که احساس شادی مضاعفی به آن فردِ بزرگسال میدهد. مطالعات اخیر درباره ارتباط بین انسانها نشان میدهد که شیردهی و تعاملاتِ صمیمی با نوزاد، اکسی توسین را در بدنِ مادر افزایش میدهد. اکسی توسین، هورمونِ آرامشبخش و نشاطآوری است که پادزهرِ قدرتمندی برای کورتیزول، هورمونِ ناشی از استرس، محسوب میشود. اکسی توسین مانند چسبی است که انسانها را به یکدیگر پیوند میدهد؛ نگاه و رفتارِ متمایزِ کودک، باعث میشود اکسی توسین در بدنِ بزرگسالِ خوشبختِ مقابلش، آزاد شود و جریان یابد. ظاهرِ کودکان که باعث میشود هر وقت آنها را میبینیم بگوییم «آخی!» و دیگر رفتارهای محرکِ اکسی توسین، بزرگسال را به پرورش و تربیتِ نوزاد ترغیب میکند؛ خصلتی حیاتی برای زنده ماندنِ این موجودات آسیبپذیر که هنوز رشدشان کامل نشده است.
قدرتِ نئوتنی در جذبِ سرپرست و پرورشدهنده به شکلی واضح در اتحاد شوروی سابق، نشان داده شد. 40 سال پیش، یک دانشمند اهلِ شوروی، تصمیم گرفت با هدف دستیابی به تواناییِ نئوتنی، در یک مزرعه تولیدِ خز در سیبری، مبادرت به جفتگیری روباههای نقرهای کند. هدفِ او دستیابی به روباههای اهلیتری بود که هنگام انتقال به سلاخ خانه، در مقایسه با روباههای معمولی، سروصدای کمتری ایجاد کنند. در این راستا فقط حیواناتی پرورش داده میشدند که نسبت به دیگران دستیافتنیتر بودند و پرخاشگریِ کمتری داشتند. این آزمایش، به مدت 40 سال ادامه یافت و امروزه پس از 35 نسل، این مزرعه تبدیل به خانه گونهای از روباههای اهلیشده که برخلاف اجدادِ وحشیشان، بیشتر شبیهِ بچه روباه و حتی سگ به نظر میرسند و رفتار میکنند. تغییراتِ جسمی این موجودات، قابل توجه است( برخی از آنها گوشهای آویزان و سگ مانندی دارند)؛ اما آنچه حیرتانگیز است، تغییری است که نئوتنی در واکنش انسان نسبت به آنها به وجود آورده است. پرورشدهندگان این حیوانات نئوتنیک(نوزادگونه) به جای اینکه از آرامش آنها هنگامِ انتقال به سلاخ خانه خوشحال باشند، مجذوبِ این موجودات ملوس و دوستداشتنی شدهاند. به نظر میرسد پرورشدهندگان با روباهها چنان پیوندِ نزدیکی برقرار کردهاند که تلاش میکنند راهی برای نجاتِ آنها از سلاخی پیدا کنند.
Leadership test
Part 2
Published in September 2002
Published in Clydebank Media
ترجمه و تدوین از وبسایت شخصی دکتر سعید سعیدیپور
انتشار مطالب فقط با ذکر منبع این وبسایت مجاز است