سری مصاحبه با رهبران موفق
مصاحبه با ژنرال دیوید پتریوس
رئیس سابق سازمان سیا ، سرفرماندهی کل ارتش آمریکا در خاورمیانه ، شرق آفریقا و آسیای مرکزی
قسمت دوم
منتشر شده در مجله کسبوکار هاروارد
نویسنده: به این ترتیب، دوره آموزشی شما تمام شد، ازدواج کردید و وارد پیاده نظام شدید و به تدریج پیشرفت کردید. اما دو حادثه برای شما اتفاق افتاد که زندگی شما با خطر جدی روبهرو شد، البته نه در صحنه جنگ.
دیوید: بله. بار نخست، چهارده سال پس از گرفتن درجه افسری بود که من سرهنگ دوم بودم و فرماندهی یک گردان پیاده را بر عهده داشتم. این حادثه در جریان تمرین مانور خیلی مهمی روی داد. نارنجکهای دستی آماده پرتاب، آتش مسلسل و تمام اطراف پر از سربازان تفنگ به دست بود. جک کین که در آن زمان ژنرال یک ستاره بود و بعدها ژنرال چهار ستاره و معاون رئیس ستاد ارتش شد، در کنار من حضور داشت.
ما پشت سر سربازانی که در حال اجرای تمرین بودند، پیاده حرکت میکردیم. یکی از آنها با نارنجک و سپس با تفنگ ام ۱۶ خود به زاغه مهمات حمله کرد و قصد داشت به سرعت از آنجا دور شود، اما پایش به چیزی گیر کرد و به زمین افتاد. وقتی سرباز به زمین افتاد، انگشت او روی ماشه تفنگ ام۱۶ ضربه زد و تیری شلیک شد. این تیر به طرف من آمد و از سینهام عبور کرد، اما خوشبختانه به سمت راست سینه وارد شد و به قلبم آسیبی نرسید.
نویسنده: بعد چه اتفاقی میافتد؟ گلوله در سینه شما باقی میماند؟
دیوید: عملاً گلوله از سینهام عبور کرد و از بالای کتفم خارج شد، به طوری که حفره بزرگی را در پشت من ایجاد کرد. البته پزشکان بلافاصله من را تحت درمان قرار دادند. آسیب شدید و درمان طولانی بود. اما همان ابتدا گفتم: «نگران من نباشید! مانور را ادامه دهید و ببینید اشتباه به چه علت بوده.» چشمان آنها گرد شده بود و تصور میکردند من هذیان میگویم.
آنها درخواست هواپیمای مخصوص انتقال مجروحان کردند. هنگام انتقال با هلیکوپتر، ژنرال کین همراه من بود و در تمام مدت دست من را گرفته بود. هلیکوپتر در بیمارستان فرود آمد و من را بلافاصله به قسمت اورژانس بردند. گلوله به یکی از شریانها آسیب زده بود، اما خوشبختانه آسیب، خیلی شدید نبود. پزشک، معاینهای انجام داد و سپس به چشمان من نگاه کرد و گفت: «اوضاع شما وخیم است!» سپس چاقوی جراحی را برداشت، و اقداماتی انجام داد که به نجات من منتهی شد.
سپس من را با هلیکوپتر به یکی از بیمارستانهای ایالت تنسی منتقل کردند. در تمام این مدت، ژنرال کین همراه من بود. در آنجا نیز پزشکان کارهایی روی جراحت من انجام دادند و پس از چند روز، به بیمارستان نظامی منتقل شدم و چند روز بعد هم مرا مرخص کردند.
نویسنده: پزشکان مایل نبودند شما خیلی زود مرخص شوید، اما آنقدر اصرار کردید تا آنها باور کردند که حال شما خوب است. درست میگویم؟
دیوید: تا حدودی.
نویسنده: چرا اصرار داشتید زودتر مرخص شوید؟
دیوید: حالم رو به بهبود بود، ولی مایل نبودم بیشتر از آن در بیمارستان بمانم. دلیلی وجود نداشت معطل بمانم. دائم در راهروهای بیمارستان قدم میزدم.
نویسنده: حادثه بعدی هنگامی بود که شما در حال سقوط آزاد با چتر نجات بودید و چتر نجات شما خوب عمل نکرد و استخوان لگن شما شکست. ماجرا چه بود؟
دیوید: خیلی هولناک بود! در آن زمان درجه سرتیپی داشتم. درد، بسیار شدید بود زیرا جلو و عقب استخوان لگن شکسته بود.
نویسنده: آیا پس از آن هم پرش با چتر داشتید؟
دیوید: ژنرال کین که در آن زمان ژنرال چهار ستاره بود به من گفت: «دیوید! پرش با چتر را فراموش کن.» گفتم: «چشم قربان! شما دستور میدهید، من هم دیگر پرش با چتر نخواهم داشت.» به این ترتیب سقوط آزاد نداشتم، اما پس از آنکه کاملاً خوب شدم، پرشهای نظامی معمولی با چتر انجام میدادم. در واقع، نخستین پرش روی دریاچه بود تا پایی که آسیب دیده بود دوباره صدمه نبیند.
نویسنده: پس از آن به شما پست فرماندهی دادند.
دیوید: من توفیق زیادی داشتم. آنها فرماندهی لشگر ۱۰۱ هوابرد، ملقب به شیرهای غران را به من دادند. یعنی همان واحدی که ژنرال کین قبلاً فرماندهی آن را بر عهده داشت و همان واحدی که من وقتی مجروح شدم، هر دو در آنجا خدمت میکردیم.
نویسنده: شما شغل مهمی در ارتش داشتید. سرانجام، رئیسجمهور بوش تصمیم گرفت تا به عراق حمله کند. شما در آنجا فرمانده بودید و با نخستین گروه از افراد نظامی حمله را آغاز کردید. تصور بر این است که حمله خیلی سریع آغاز شد. چه زمانی متوجه شدید پیشرفت شما آنگونه که تصور میکردید آسان نبوده؟
دیوید: نخست اینکه پیشروی ما خوب بود، زیرا در عرض چند هفته رژیم ساقط شد. اگرچه در برخی نقاط درگیریهای سختی وجود داشت. بدیهی است آنچه برخی افراد قبل از حمله پیشبینی میکردند -به این معنا که برخی از واحدهای عراقی تسلیم خواهند شد و به ما خواهند پیوست تا نظم را حفظ کنیم- تحقق نیافت و در واقع، همانطور که اشاره کردم، درگیریهای سختی جریان داشت.
ریک آتکینسون، خبرنگار نشریه واشینگتن پست همراه من بود. به یاد دارم که یک روز از او پرسیدم: «ریک! به نظر تو این حمله کی به پایان میرسد؟ کارها آنطور که برنامهریزی شده بود پیش نرفته.» ظاهراً این ایده که قرار بود ما صدام، فرزندانش و عدهای از بستگان درجه یک او را سرنگون کرده و دیگری را جانشین او کنیم، مذاکره سیاسی انجام شود و عراق را در اختیار آنها قرار دهیم، بیاساس بود.
نویسنده: تصور میکنید اگر ما کل ارتش صدام را متلاشی و حزب بعث را مضمحل نمیکردیم، اوضاع متفاوت بود؟
دیوید: برخوردهای ما اشتباه بسیار بزرگی بود. ما بر روی دیوار مرکز عملیات خود پرسشی را با این مضمون نوشته بودیم: «آیا این عملیات باعث میشود آدمهای بد از خیابان جمع شوند؟ یا نحوه اجرای آن طوری خواهد بود که تعداد آدمهای بد زیاد شوند؟» این نکته در مورد راهبردها هم صدق میکند. منحل کردن ارتش عراق بدون اینکه به آنها بگوییم آینده آنها چه میشود، مصیبت بار بود؛ مانند این است که صدها هزار سرباز جوان خود را از خدمت ارتش معاف کنیم، بدون اینکه به آنها بگوییم در دوران تغییر چگونه از آنها حمایت خواهیم کرد. همین امر در مورد اخراج هزاران عضو حزب بعث نیز صادق است. در نتیجه این تصمیمات، صدها هزار نفر به جای اینکه از عراق جدید حمایت کنند، با آن به مخالفت برخاستند.
نویسنده: تلاش برای به دست گرفتن کنترل موصل توسط شما انجام شد؟
دیوید: بله. ما در جنوب بغداد بودیم که پس از فتح بغداد باید در آنجا مستقر میشدیم. ناگهان دستور رسید که به سوی شهر موصل حرکت کنیم که از کنترل خارج شده بود. در آنجا واحد کوچکی از آمریکا وجود داشت و اعضای آن روز قبل وقتی با تظاهرات اعتراضآمیز مردم روبهرو شده بودند، هفده نفر از شهروندان را کشته بودند. در عرض حدود سیوشش ساعت، یکی از طولانیترین و بزرگترین عملیات هوایی تاریخ را اجرا کردیم که بیش از ۴۰۰ کیلومتر با محل استقرار ما فاصله داشت. در آن زمان در لشگر ۱۰۱ هوابرد، ۲۵۰ هلیکوپتر داشتیم و برای حمل سربازان از تمام آنها حداکثر استفاده را به عمل آوردیم.
بلافاصله سربازان ما تمام شهر را اشغال کردند و جلوی هرجومرج و آشوب را گرفتند، امنیت را برقرار کردند و به تدریج کنترل شهر را در اختیار گرفتند. سپس در عرض دو هفته برای تشکیل دولت موقت اقدام کردیم. این کار بسیار مطلوب بود چراکه به همکاری عراقیها نیاز داشتیم. یادتان باشد که ما پیش از اشغال شهر دو میلیون نفری، هیچ نقشهای از آن نداشتیم. تشکیل دولت موقت و شورای شهر که اعضای آن بهتر از ما منطقه را میشناختند، بسیار کار مطلوبی بود. زیرا استان نینوا، که موصل مرکز آن بود، از اقوام و قبایل متنوعی تشکیل شده است که باید همه آنها در شورای شهر نماینده داشته باشند.
نویسنده: در آغاز جنگ، تصور بر این بود که تنها کاری که باید بکنیم، این است که آنها را «زمینگیر و فلج» کنیم. تنها کاری که باید انجام دهیم این است که نشان دهیم تعداد زیادی از سلاحهای آنها از دسترس خارج شدهاند و جنگ به پایان رسیده. اما در عمل اینطور نشد.
دیوید: حق با شماست، اینها کافی نبود. تصور میکنم کموبیش آنها زمینگیر شدند، اما هنوز عدهای بودند که تسلیم نشده بودند و با سلاحهای مختلف به ما حمله میکردند. البته سرانجام تمام نیروها در مقابل نیروهای ایالاتمتحده و متحدین ما تسلیم و صدام و نیروهای وفادار او دستگیر شدند یا پا به فرار گذاشتند.
ادامه دارد...
Interview series with successful leaders
Interview with General David petraeus
Former Director of Central intelligence Agency
Part 2
Published in Harvard Business Journal