سری مصاحبه با رهبران موفق
مصاحبه با اپرا وینفری
مدیرعامل، صاحب شبکه O.W.N ، هنرپیشه و تولیدکننده
قسمت سوم
منتشر شده در مجله کسبوکار هاروارد
نویسنده: البته شما آن زمان خیلی جوان بودید و بیست و یکی دو سال بیشتر نداشتید.
اپرا: بله، ضمن اینکه خیلی هم اهل همدلی و همدردی با مردم بودم. همیشه به خاطر اینکه در کار دیگران دخالت میکردم مورد انتقاد قرار میگرفتم. درآمد سالانه من ۲۲۰۰۰ دلار بود و بهترین دوستم گایل کینگ هم در همان جا کار میکرد. او میگفت: «خدای من! تو با بیستودو سال سن، ۲۲۰۰۰ دلار درآمد داری! تصور کن وقتی بیستوپنج ساله و بعد هم سی ساله شدی چقدر درآمد خواهی داشت!» با این حساب من الآن باید ۶۰۰۰۰ دلار درآمد داشته باشم که البته درآمد خوبی هم میباشد.
خوشحالم که اینطور نشد و تنزل رتبه گرفتم. آنها نمیخواستند پول قراردادم را بدهند. سالی ۲۵ هزار دلار حقوق میگرفتم و آنها نمیخواستند این مبلغ را به من بدهند. برای همین من را نگه داشتند و گفتند: «ما تو را در این برنامه گفتوگو میگذاریم، فقط برای اینکه مدت قراردادت تمام شود.»
نویسنده: شما این برنامه را که بعدازظهرها اجرا میشد ادامه دادید. عنوان بخشی از این برنامه «زنگ بزن، جایزه بده» بود و از شما خواسته بودند تا در آن با مردم تماس بگیرید.
اپرا: خیلی هم عالی! مشخص است حسابی تحقیق کردهاید.
نویسنده: من اهل بالتیمورم، به همین دلیل با این برنامه کاملاً آشنا هستم.
اپرا: برنامهای مانند همین گفتوگو را در نظر بگیرید. وسط گفتوگو من بر میخاستم و میگفتم: «من باید برنامه زنگ بزن، جایزه بده را اجرا کنم.» و به سمت تلفن میرفتم و با کمک دفترچه راهنمای تلفن با یک نفر تماس میگرفتم و میگفتم: «برای دریافت وجه برای برنامه تماس میگیرم. شما که همین الآن مشغول تماشای برنامه هستید، آیا شماره حساب و مبلغ مربوط را میدانید؟» برنامه خیلی جالبی بود!
نویسنده: برنامه خیلی خوب پیش میرفت، تا اینکه ناگهان کسی از راه رسید و گفت: «چرا برای اجرای برنامه به شیکاگو نمیروید؟» و همین باعث شد تا شما تصمیم گرفتید به شیکاگو بروید. درست میگویم؟
اپرا: تصمیم گرفتم بروم. البته مدت قراردادم هنوز تمام نشده بود. اما فکر میکنم همه میدانند که من تمام عمرم را بر اساس غریزه گذراندهام. وقتی در موقعیتی تا جایی که بتوانم رشد کرده باشم، غریزهام به من میگوید که حرکت کنم. در آن زمان حس کردم نیاز دارم به جای دیگری بروم. نیویورک بیش از حد شلوغ بود و این طرف و آن طرف رفتن در آن مشکل بود. بازار شماره یک برای کار شده بود و همه میخواستند به اینجا بیایند. آن وقتها یک مدیربرنامه داشتم. به او گفتم: «فقط میخواهم بدل جون لاندن بشوم.» جون لاندن را یادتان هست؟ گفتم: «میتوانی برای من بهعنوان جانشین جون لاندن، وقتی که به مرخصی میرود یا میخواهد مدتی کار نکند، کاری پیدا کنی؟» او به من گفت: «همچنین چیزی هرگز امکان ندارد، چون همین حالا آنها یک سیاهپوست دارند؛ برایانت گامبل.» من گفتم: «او در این شبکه نیست. او برای شبکه دیگری کار میکند. شاید آنها یک نفر دیگر را هم بگیرند.» اما او گفت: «نه، به جایی نمیرسد.» من هم آن مدیربرنامه را مرخص کردم.
سرانجام به این نتیجه رسیدم که به شیکاگو بروم، زیرا صدای من را با شخص دیگری اشتباه گرفته بودند. یکی از تهیهکنندگانی که با او کار میکردم به آنجا رفته بود. او با من تماس گرفت و گفت: «دنیس سوانسون شما را در فیلمی دیده که من تهیهکننده آن بودهام.» وی در ادامه گفت: «او می میخواهد بداند آیا مایل هستی با ما در برنامهای با عنوان صبح شیکاگو در اینجا همکاری کنی؟» ماجرا اینگونه اتفاق افتاد.
نویسنده: برنامههای در حال اجرا بود. رفتی آنجا و مجری آن شدی و برنامه خیلی پرطرفدار شد. در واقع، آنها اسم برنامه را به شوی اپرا وینفری تغییر دادند.
اپرا: کمکم مردم اسمش را شوی اپرا گذاشتند. میگفتند: «امروز اپرا را دیدی؟» دیگر به آن شیکاگو نمیگفتند.
نکته مهمی که میخواهم به آن اشاره کنم این است: همه کسانی که در بالتیمور حضور داشتند، غیر از دوستم خانم گیل، همگی به من میگفتند: «تو در شیکاگو موفق نخواهی شد.» دلیلش این بود که من در آنجا با داناهیو رقابت میکردم.
این موضوع برای من اهمیتی نداشت. من به شکست دادن او فکر نمیکردم و این نکته را به رئیس خود دنیس سوانسون هم گفتم. او گفت: «ما یقین داریم که تو نمیتوانی او را شکست دهی. بنابراین به این موضوع فکر نکن و فقط سعی کن خودت باشی.»
همین من را نجات داد. مجسم کن به من خپل مو فرفری بگویند: «حالا باید بروی و فیل داناهیو را شکست بدهی.» دنیس گفت: «برنامه ما در اینجا فقط یک برنامه محلی است. خیلی خوب میشود اگر بتوانی محبوبیت برنامه را بالا ببری.» بنابراین فشاری بر من نبود. فقط برنامه را اجرا میکردم و خودم بودم.
نویسنده: به نظرم فیل داناهیو در نهایت به دلیل این رقابت از شیکاگو به نیویورک رفت.
اپرا: همیشه گفتهام اگر داناهیو نبود، برنامه «نمایش اپرا» نمیتوانست موفق باشد. او راه را برای چنین بینندگانی هموار کرد؛ بینندگانی که عبارت بودند از زنان خانهداری که مجبور بودند بیشتر در خانه بمانند تا از فرزندان خود مراقبت کنند. عدهای از آنها در اواسط دهه ۱۹۸۰ که من کار خود را شروع کردم، مجبور بودند به محیط کار خود برگردند و علاقهمند به گفتوگو در مورد زندگی هدفمند و پدیدههای ارزشمند بودند. در واقع او آغازگر چنین بحثهایی بود.
نویسنده: چه موقع متوجه شدید که در مصاحبه کردن از بقیه بااستعدادتر هستید؟
اپرا: من هرگز فکر نمیکردم که بهتر از دیگران هستم. آنچه من تصور میکنم این است که قابلیت و توانایی منحصربهفردی برای ارتباط با دیگران دارم. مهارت من ناشی از توانایی من برای مصاحبه نیست؛ مهارت من به خاطر توانایی و قابلیت من برای گوش کردن به سخنان دیگران میباشد و این مهارت، ناشی از آن است که کاملاً مطمئنم که هیچ تفاوتی با بینندگان و شنوندگان خود ندارم.
آنچه باعث شد روی آن صندلی بنشینم و با میکروفن بر همه چیز مسلط باشم، این بود که خودم را قائممقام تماشاگرها میدیدم. از مردم سؤالهایی میکردم که معمولاً نمیپرسم. یکبار سؤال واقعاً معذبکنندهای پرسیدم. آن هم نه به خاطر اینکه خودم میخواستم جوابش را بدانم، بلکه به این دلیل که فکر میکردم حاضران دوست دارند بدانند. از سالی فیلد، زمانی که با برت رینولدز دوست بود، پرسیدم که آیا برت با کلاهگیسش میخواید؟
نویسنده: جواب سؤال چه بود؟
اپرا: خیال میکردم که این کار را از طرف بینندگان برنامه انجام میدهم. اما او سکوت کرد و من متوجه شدم که پرسش من باعث ناراحتی او شده، پس پرسش دیگری از او نپرسیدم. اما با خودم گفتم: «این کار من اشتباه بود!» من از این رویداد درس گرفتم و تا به امروز این حرکت را تکرار نکردهام. علت پرسش من اصرارهای تهیهکننده بود که دائم میگفت: «مردم میخواهند بدانند».
نویسنده: درحالی که به اجرای برنامه در آنجا مشغول بودید، فرصتی پیش آمد تا در فیلم رنگ ارغوانی بازی کنید.
اپرا: فقط یک فرصت نبود، وقت پرداختن به این ماجرا را ندارم؛ زیرا هرگز چیز دیگری در زندگی نمیخواستم و از زمان مطرح شدن این فیلم، چیزی در زندگی نخواستهام.
در نیویورک تایمز نقدی راجع به کتاب رنگ ارغوانی دیده بودم. رفتم و کتاب را خریدم. همان روز بعدازظهر تمامش کردم. دوباره به کتابفروشی رفتم هشت جلد دیگر خریدم. البته این قضیه مربوط به زمانی است که هنوز باشگاه کتاب نداشتم، یعنی حدود سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۴.
من از آن افرادی هستم که اگر چیز جالبی پیدا کنم یا چیزی پیدا کنم که بتوانم آن را در اختیار دیگران نیز قرار دهم، حتماً این کار را میکنم. از این رو، به کتابفروشی برگشتم و تمام نسخههای موجود آن کتاب را خریدم. روز بعد، کتابها را به محیط کارم بردم و به همکارانم گفتم: «میتوانید این کتاب را برای مطالعه داشته باشید.»
شنیدم که در حال تهیه فیلمی هستند. برای آزمایش صدا در فیلم شرکت کردم و دلیلش این بود که کوینسی جونز بر حسب اتفاق من را در تلویزیون دیده بود. او در شیکاگو حضور داشتن و برنامه من تحت عنوان صبح شیکاگو در حال اجرا بود. آنها به دنبال زنی بودند که به عنوان هنرپیشه در این قسمت بازی کند. من کوینسی جونز را نمیشناختم و وقتی او من را در تلویزیون دید، با خود گفت: «این دختر میتواند در فیلم شرکت کند.» بنابراین به عوامل خود دستور داد تا با من تماس بگیرند.
این آرزوی من بود که در این فیلم بازی کنم. روزی در دفتر کارم بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. مدیربرنامه جونز گفت: «برای فیلمی که در حال ساخت آن هستیم با شما تماس میگیرم. مایلید برای آزمایش صدا به دفتر ما بیایید؟ عنوان فیلم، آواز ماه است.»
من در جواب گفتم: «راستش انتظار نداشتم که در فیلمی به اسم آواز ماه بازی کنم؛ امیدوار بودم در فیلمی به اسم رنگ ارغوانی باشم. احتمالاً این فیلم همان رنگ ارغوانی نیست؟» او گفت: «نه، اسمش آواز ماه است.» آن موقع، همه فیلم را به این اسم میشناختند؛ چون کارگردان نمیخواست مردم از کارش سر در بیاورند. من هم رفتم و در آزمون شرکت کردم. البته میدانستم که فیلم همان رنگ ارغوانی است و کارگردانش استیون اسپیلبرگ میباشد.
ادامه دارد...
Interview series with successful leaders
Interview with Oprah Winfery
CEO , Owner of O.W.N network , Actor and producer
Part 3
Published in Harvard Business Journal