خودتان را بشناسید قسمت سوم

 

 


خودتان را بشناسید

قسمت سوم

تاریخ انتشار : مارس 2007

منتشر شده در مجله کسب‌و‌کار هاروارد


 

هویت خود را بازسازی کنید

 

بحران‌ها هویت ما را به چالش می‌کشند. اگر از کار اخراج شویم، درباره قابلیت‌های حرفه‌ای‌مان دچار تردید خواهیم شد. اگر یکی از عزیزانمان بمیرد، رابطه مهمی را از دست خواهیم داد. بحران‌های جسمی، مانند آنچه برای من رخ داد، برخی از اجزای اساسی استقلال را از شما می‌گیرد. یکی از اولین کارهایم در ساختن زندگی جدید، برگرداندن عزت نفس و هویتم بود. این همان چیزی است که از اولین روز بستری شدن در بیمارستان با آن کلنجار می‌رفتم. من طوری به استقلال عادت کرده بودم که نیاز داشتن به کمک دیگران برایم دشوار بود. دوست داشتم بتوانم کارها را مطابق برنامه خودم انجام دهم، نه مطابق راحتی دیگران. مطمئناً دوست نداشتم بار سنگینی روی دوش خانواده‌ام باشم. تصویری گذرا و تحقیرآمیز از خودم به عنوان حیوان خانگی جدید در ذهن داشتم(«چه کسی قرار است سگ را بیرون ببرد؟ من دیشب بردم؛ الآن نوبت توست»). تصویر احمقانه‌ای بود؛ ولی واکنش طبیعی و احساسی به توان جسمانی کاهش یافته خودم بود.

 

آنچه به ناراحتی‌ام می‌افزود شنیدن صحبت‌های افراد با روپوش سفید درباره من، با صدایی آرام بود؛ به‌گونه‌ای که انگار موردی مطالعاتی برایشان بودم. حقیقت بالاخره به زبان می‌آید؛ پس از یک دوره کامل فعالیت حرفه‌ای، شامل تحلیل و صحبت درباره افراد و سازمان‌های دیگر، می‌دیدم خودم تبدیل به موردی مطالعاتی شده‌ام. برای همین، با پیوستن به گفت‌وگوهای دیگران و اظهارنظر، حتی ارائه ایده‌هایم درباره این که چطور می‌توان بیمارستان را بهتر اداره کرد، کوشیدم خودم را نشان دهم. در واقع داشتم به شیوه خودم می‌گفتم،« من فقط یک جسم نیستم. من دیدگاه خودم را دارم، دیدگاهی که می‌تواند در نظر گرفته شود.»

 

با وجود خوش‌بینی و اراده‌ام، برقراری ارتباط در جمع دشوار بود. بیشتر افراد ارتباط محدودی با افراد ناتوان جسمی برقرار می‌کنند. من باعث جلب توجه بعضی افراد می‌شوم. احساس می‌کنم گویی ویلچر نگاهِ دیگران را به سویم می‌کشاند؛ ولی خیلی راحت هم ممکن است نادیده گرفته شوم. یکی از دلایل، هم سطح نبودن چشمان من با چشمان افراد دیگر است؛ مگر اینکه بنشینند. همچنین بسیاری از افراد درباره افراد ویلچری پیش‌فرض‌هایی ذهنی دارند که فراتر از محدودیت‌های جسمانی ماست. یاد گرفته‌ام با رفتاری اجتماعی‌تر و جسورانه‌تر از قبل، نقاط ضعف جسمی‌ام را جبران کنم. حالا من همیشه سر صحبت را باز می‌کنم. می‌خواهم نشان دهم هنوز حرف ارزشمندی برای گفتن دارم. انرژی‌ام گاهی اوقات موجب تعجب دیگران می‌شود؛ برای آن‌ها، تطبیق بین آنچه انتظار دارند با آنچه می‌بینند و می‌شنوند دشوار است.

 

این دوره گذار در ابتدا دشوار بود. باید این حقیقت را می‌پذیرفتم که امکان بازگشت به زندگی قبلی‌ام وجود ندارد؛ ولی در عین حال، نمی‌دانستم به چه شخصیتی تبدیل خواهم شد. با این حال، بودن بین این دو وضعیت برایم رها کننده بود. دیگر حتی مانند گذشته خودم را محدود نمی‌کردم. شخصیت جدید من با انگیزه و بی‌باک است؛ به‌گونه‌ای که گاهی اوقات احساس می‌کنم شکست‌ناپذیرم. وقتی فرصتی برای مشارکت پیدا می‌کنم. اجازه نمی‌گیرم و همان‌جا وارد بحث می‌شوم. به خودم می‌گویم:« بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد، چیست؟ من پیش از این آخر خط را دیده‌ام و مشکلی ندارم».

 

 

انتظارات را افزایش دهید

 

همیشه تمایل به بلندپروازی داشته‌ام. جزو اولین افراد خانواده بودم که به دانشگاه رفتم و در آنجا درهای جدیدی به رویم گشوده شد. شیوه مشاوره ما در شرکت سی اس سی ایندکس به‌گونه‌ای بود که همواره افراد را وادار می‌کردیم اهداف تهاجمی‌تر روزافزونی را محقق کنند. گاهی نتایج حیرت‌آوری می‌دیدم. برای همین، طی دوره توان‌بخشی، تصمیم گرفتم از اهداف و بلندپروازی‌ام کوتاه نیایم و در عوض، میزان انتظار را افزایش دهم: وقتی می‌توانم از چنین آسیبی جان به در ببرم، چرا بتوانم از پس کار دیگری برآیم؟ اولین پیروزی من زنده ماندن بود. حالا باید شیوه جدیدی برای پیش رفتن پیدا کنم.

 

وقتی از بیمارستان مرخص شدم، کوشیدم هرچه سریع‌تر جایگاه حرفه‌ای‌ام را دوباره تثبیت کنم. با 30 سال تجربه مشاوره مطمئن بودم هنوز می‌توانم کار ارزشمندی برای عرضه داشته باشم. اما باید این کار را با وضعیت و حالی جدید انجام می‌دادم: باید محدودیت‌های جسمی خودم را در نظر می‌گرفتم. حدود 18 ماه قبل از آن، از شرکت قبلی‌ام بیرون آمده بودم و شرکت جدیدی را با شریکی راه انداخته بودم. مسئولیت بازاریابی شرکت بر عهده من بود، نقشی نیازمند جنب‌وجوش، به خصوص در کسب‌وکاری نوپا. بعد از آن حادثه، جنب‌وجوش قبلی را نداشتم. برای همین من و شریکم تصمیم گرفتیم فعالیتم را در شرکت کمی به تعویق بیندازم. حالا باید چه کار می‌کردم؟

 

اینجا هم شبکه‌ای که در زندگی قبلی ساخته بودم، خیلی به کارم آمد. بعد از آن حادثه، اولین مشارکت جدی‌ام در جمع، در سپتامبر همان سال و در گردهمایی دانش‌آموختگان سی اس سی ایندکس صورت گرفت. میزبان مراسم از من خواست سخنرانی کنم و با کمال میل پذیرفتم. حاضران کاملاً ساکت شدند و از همه خواستم بنشینند. این کار را کردند و بیشتر آن‌ها کف زمین نشستند. این فرصت را داشتم که به همه بگویم حمایت آن‌ها چقدر برای من ارزشمند بوده است و چون نشسته بودند، مجبور نبودم برای دیدن صورتشان بالا را نگاه کنم. خیلی برایم تأثیرگذار بود.

 

حدود ۹ ماه پس از آن حادثه، دو جلسه برای تبادل نظر برگزار کردم که در هر یک از آن‌ها حدود ۸ یا ۹ نفر از اعتمادم شرکت می‌کردند و یکی از آن‌ها نقش جلسه و تسهیل‌کننده صحبت را بر عهده داشت. هدف از آن جلسات، کمک به من برای شکل دادن به تفکرم درباره کاری بود که می‌توانستم در آن زمان از لحاظ حرفه‌ای انجام دهم. ما بحث را با این ایده شروع کردیم که شرایط جسمی من می‌تواند سکو و اتکایی باشد برای دسترسی به افراد جدید تا حقانیت و اعتبار پیام یا حرفم را درباره موقعیت نشان دهد. نمی‌خواستم خودم را محدود به مشاوره درباره موقعیت‌های بحرانی کنم، اما امیدوار بودم با استفاده از تجربه‌ام، به دیگران کمک کنم با وجود موانع ذهنی‌شان، اهدافشان را محقق سازند.

 

همچنین می‌خواستم فرصت‌های معمول‌تری را در حیطه کاریم در نظر بگیرم. ما به بررسی احتمالات مختلفی پرداختیم، از پیشنهاد به بیمارستان‌ها که چگونه به بیماران کمک کنند به زندگی بازگردند تا هدایت و آموزش مدیران اجرایی برای آنکه سطح بلندپروازی خود و گروهشان را بالاتر ببرند؛ ما هر ایده‌ای را از زوایای منافع و ارزشمندی شخصی، و امکان‌پذیری و ظرفیت درآمدزایی تحلیل کردیم.

 

حدود ۶ ماه بعد، یکی از همکاران سابقم از من خواست تا در پروژه مشاوره‌ای که بر عهده گرفته بود، مشارکت کنم. این پروژه کمک به گروهی از مدیران اجرایی ارشد برای راه‌اندازی شرکتی با مشتریان هدف مسن بود. کار جالبی بود؛ مهم‌تر برای من، ورود دوباره به جهان کسب‌وکار بود. در ابتدا، کار تمام وقت برایم از لحاظ جسمی دشوار بود و رسیدن به محل کار، با عبور از مرکز شهر بوستون، یافتن جای پارک و رفتن به سوی دفتر با ویلچر بسیار پراضطراب بود؛ ولی بازگشت به کار بسیار هیجان‌انگیز بود. به خودم می‌گفتم،«هنوز می‌توانم کار کنم».

 

از آن زمان، اهداف بسیار یافتم تا وقت و تخصصم را به آن‌ها اختصاص دهم. من به بنیاد کریستوفر ریو علاقمند شدم و برای همین با مدیران آن ارتباط برقرار کردم. اکنون چندین پروژه با این بنیاد را در دست دارم و به تازگی نقش مجری اجلاس جهانی این بنیاد را با حضور محققان نخاع برعهده‌گرفته‌ام. همچنین در مجلس نمایندگان ایالت ماساچوست درباره پژوهش‌ها در حوزه سلول‌های بنیادی شهادت دادم و از اینکه اسمم را در اخبار و صفحه اول روزنامه‌های صبح فردا می‌دیدم، شگفت‌زده شدم. به اجتماع پیرامون خودم نیز می‌پردازم. من عضو هیئت‌مدیره چندین موسسه غیرانتفاعی‌ام و مدیر اجرایی مقیم در محل تحصیلات سابقم، یعنی دانشگاه ماساچوست هستم. کمی قبل از فلج شدنم، برنامه صبحانه کاری را در آنجا راه انداخته بودم که محلی برای مصاحبه با فارغ‌التحصیلان موفق بود. از همان جلسات تبادل نظر در اوایل آسیب‌دیدگی‌ام، به اهمیت ارتباط با دانشگاه پی بردم؛ تا حالا تنها یکی از این صبحانه‌های کاری را از دست داده‌ام، آن هم وقتی در بیمارستان بستری‌شده بودم. از زمان آن حادثه، اعضای صبحانه کاری از ۲۵۰ نفر به ۱۸۰۰ نفر رسیده است. آن حادثه باعث پربارتر شدن رویکرد من در زمینه مشاوره مدیریتی نیز شده است، زیرا حالا با درآمیختن تجارب اخیر با پیشینه حرفه‌ایم، به رهبرانی مشورت می‌دهند که در زندگی شخصی یا در سازمان‌های تحت امرشان با گرفتاری مواجهه‌اند. در زندگی جدیدم، می‌توانم از همه داشته‌هایم، از جمله فلج بودنم، استفاده کنم تا نوع جدیدی از رهبری را نشان دهم.

 

 


Know yourself

part 3

 

ترجمه و تدوین از وبسایت شخصی دکتر سعید سعیدی‌پور

انتشار مطالب فقط با ذکر منبع این وبسایت مجاز است.

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده

دیدگاه‌ها