خودتان را بشناسید
قسمت دوم
تاریخ انتشار : مارس 2007
منتشر شده در مجله کسبوکار هاروارد
تصمیم بگیرید به زندگیتان ادامه دهید
پذیرش ناملایمات و ادامه دادن به زندگی کار آسانی نیست و ممکن است زمان ببرد. مجبور نیستید از اتفاقی که افتاده است، خوشتان بیاید یا آن را به هر نحوی توجیه کنید. فقط باید تصمیم بگیرید با آن کنار بیایید. طولی نکشید که مصمم شدم میتوانم بدون حرکت پاهایم هم زندگی کنم. منطقی هم بود؛ چون نمیتوانستم گذشته را تغییر دهم. بهتر بود بر موضوعاتی متمرکز شوم که تا حدودی دست خودم بود. به عنوان مثال، چگونه باید ادامه دهم و نهایت استفاده را از زندگیام ببرم؟
تمام آشناهایم که از بحران سختی عبور کردهاند، دقیقاً لحظهای که تصمیم گرفتند آنچه رخداده است بپذیرند و به مسیر خود ادامه دهند را یادشان هست. یادشان هست آن لحظه کجا بودند، چه پوشیده بودند، با چه کسانی بودند، هوا چطور بود و تمام جزئیات دیگر. برای من، لحظه سرنوشتساز بعد از چند هفته به شدت تیره و تار در بیمارستان فرارسید. روی تخت دراز کشیده بودم و از پنجره بیرون را نگاه میکردم، به خودم گفتم هنوز کارهای بسیاری میتوانم انجام دهم. از لحاظ جسمی محدود شده بودم، اما مغزم هنوز کار میکرد. از آنجا که نقشهای رهبری مختلفی را قبل از مصدومیتم بر عهده داشتم، شاید زندگیِ من الگوی رهبری برای دیگران میشد. به عبارت دیگر، نشان دهم پس از واقعهای ناخوشایند، تواناییِ اوج گرفتن را دارم. حتی به فکرم رسید مقالهای درباره تجربهام در نشریه کسبوکار هاروارد بنویسم. اینکه این اقدامِ خاص به ذهنم رسید، مهم نیست. مهم تصویر مثبت و واضحی بود که میتوانست بخشی از آینده جدید من باشد، حتی با آن که هنوز نمیدانستم چگونه باید به چنین آیندهای برسم.
دلیل اصلی توانایی من در فراموش کردن گذشته، بدون اینکه حسرت آن را بخورم، حمایت سرشار خانواده و دوستانم بود که نشان میداد زندگی قبلیام ارزشمندی خود را اثبات کرده و اثرگذار بوده است. همه ما در زمان نیاز در کنار یکی از اعضای خانواده، دوستان، همکاران یا حتی آشنایان بودهایم. ما بر زندگی دیگران تأثیر میگذاریم، اما الزاماً نمیدانیم تا چه حد. خیلی راحت تأثیر خود را بر دیگران دست کم میگیریم. اما دیگران حواسشان هست و یادشان میماند. در اولین ماههای حضورم در بیمارستان، چند صد کارت دریافت کردم و بیش از نصفشان از سوی کسانی بود که طی 20 سال فعالیتم به عنوان مشاور در شرکت سی اس سی ایندکس با آنها آشنا شده بودم. این نامهها دلگرمکننده و تأثیرگذار بودند. هیچ یک از آنها فقط ابراز ناراحتی یا حمایت نمیکرد. همگی پاراگرافهایی نوشته بودند درباره زمانی که با هم گذرانده بودیم و نیز مواردی از کمکهای من به خودشان. بهگونهای که اقدامات سادهای مانند برخورد مهربانانه من تبدیل به خاطرات ماندگاری برای آنها شده بود. مدتها بود که من آن برخوردها را فراموش کرده بودم. نامهها یادآور صحبتهای شخصی عمیقی بودند که زمان بعضیشان به یک دهه پیش یا حتی قبل از آن بازمیگشت. یکی از افراد خاطره پرسه زدنمان را در سفری کاری در مینه سوتا تعریف کرد که در آن زمان خودش با طلاق دستوپنجه نرم میکرد. او برایم نوشته بود من مایه آرامشش بودهام. یکی دیگر از آنها نوشته بود هیچگاه فراموش نمیکند پس از اخراج شدنش از شغلی 20 ساله، من به شیکاگو پرواز کردم تا موقع صرف شام با او صحبت کنم.
خواندن آن نامهها مهر تأییدی بود بر احساس ستایشم از خودم. کمتر کسی مانند من در چنین موقعیتی قرار میگیرد. البته این سخنان برایم تأثیرگذار بود، ولی مهمتر از آن، داشتن این احساس که در زندگی دیگران تأثیری داشتهام و دیگر مجبور نیستم آن را اثبات کنم، احساس رهایی بخشی به من میداد و خوشبختانه این فرصت را داشتم که تمام این تجارب و روابط را وارد زندگی جدیدم کنم.
بههیچوجه ممکن نبود بدون اطرافیان دل سوزم بتوانم بر آن سانحه غلبه کنم و دوباره امیدوار شوم. برای جان به در بردن از ناملایمات، دست کم به یک فرد نیاز داریم که حقیقتاً به ما ایمان داشته باشد، شخصی که به تواناییمان برای بهبود یافتن باور داشته باشد، حتی وقتی خودمان دیگر به خود باور نداریم. خوشبختانه همسر و فرزندانم در کنارم بودند که نمیتوانم فداکاریهایشان را در اینجا شرح دهم، چون خودش به اندازه یک کتاب است. البته همه افراد روابط خانوادگی خوبی ندارند و بحران آنها را زیر فشار قرار میدهد؛ به ویژه اگر از ابتدا شکننده باشند. نامههایی که به دستم رسید یادآور این بود که میتوانم در هر شرایطی، اجتماعی دلسوز پیرامون خودم شکل دهم. اگر شما واقعاً به دیگران اهمیت بدهید، آنها نیز به شما اهمیت میدهند.
دنبال چشمانداز باشید
وقتی حادثه ناگواری برایتان اتفاق میافتد، روال معمول زندگیتان متوقف میشود و ذهنتان درگیر فهمیدن آن است که چه اتفاقی افتاده است. من در اولین روزهای پس از فلج شدنم، وقت زیادی برای فکر کردن داشتم و به بیعدالتیهای زندگی میاندیشیدم که حالا از نزدیک تجربهشان میکردم. چرا این اتفاق افتاد؟ چرا من؟! چهکاری میتوانستم برای جلوگیری از آن انجام دهم؟ چه کسی را میتوانم مقصر بدانم؟!
همچنین ابهامات درباره آینده آزارم میداد. بازهم میتوانیم در خانهمان زندگی کنیم؟ میتوانیم فرزندانمان را به دانشگاه بفرستیم؟ مسئولیتهایم در خانه چه میشود؟! آیا میتوانم بازهم کار کنم؟ چقدر میتوانم درآمد داشته باشم؟ در غالب موارد، احساساتم درک مرا از واقعیات تغییر میداد. حتی برای مدتی خودم را به صورت فردی بیخانمان تصور میکردم که مجبور است برای گذراندن زندگی در گوشهای از خیابان مداد بفروشد. در آخر،به این نتیجه رسیدم آرزوی تغییر گذشته بیهوده است و فکر زیاد به آینده هم انرژیام را تحلیل میبرد. همچنین متوجه شدم «چرا من؟» پرسشی طبیعی است که پاسخی ندارد. چنین اتفاقاتی ممکن است برای هرکسی رخ دهد. بنابراین، تصمیم گرفتم انرژیام را روی زمان حال متمرکز کنم؛ این که بهتر شوم. فکر میکنم از همانجا بود که تجربه کاریام، به من کمک کرد چشمانداز داشته باشم؛ چراکه مدیران اجرایی بسیاری را در جریان تغییرات سازمانی مهم هدایت کرده بودم. بارها شاهد آن بودم که افراد باتجربه و توانمند شغل خود را طی این فرایند از دست میدهند. میدیدم چه بر سرشان میآمد و چگونه از مشکلات سربلند بیرون میآمدند. هنگام حضورم در بیمارستان، به چشم خودم دیدم همیشه افرادی هستند که شرایطشان از من بدتر است. من با 14 بیمار دیگر در بخش توانبخشی بستری بودم. 4 نفرشان نوجوان بودند.
وقتی والدینشان به ملاقات آنها میآمدند، غم در چهرههایشان دیده میشد. یکی از بیماران، دختر 17 سالهای بود که در پی تصادف رانندگی، از ناحیه بازو و پاهایش فلج شده بود. با خودم فکر کردم: من 52 سالهام، سابقه کاری درخشانی دارم. 20 سال است با زنی دوستداشتنی ازدواجکردهام و صاحب 2 فرزند فوقالعاده هستیم. چرا باید دلم به حال خودم بسوزد؟!
Know yourself
part 2
ترجمه و تدوین از وبسایت شخصی دکتر سعید سعیدیپور
انتشار مطالب فقط با ذکر منبع این وبسایت مجاز است.