پنج پیامی که رهبران باید مدیریت کنند
قسمت یکم
تاریخ انتشار : می 2006
منتشر شده در مجله کسب و کار هاروارد
موضوع دوم : نتایج مالی
«نتایج» یکی دیگر از مفاهیم قدرتمند است که اگر بهدرستی مدیریت نشود در درازمدت سلامت شرکت را به خطر میاندازد. زمانی که یک مدیر اجرایی ارشد به کارمندان بگوید: «باید روی نتایج معین تمرکز کنید»، سایر مدیران ارشد اغلب بهاشتباه اینگونه برداشت میکنند: «هر کاری که برای برآورده ساختن انتظارات سرمایهگذاران لازم است، انجام دهید». رهبران با بیتوجهی به رابطه بین رفتار کارمندان و نتایج و عدم بهرهگیری از فرصتهای یادگیری، شانس ایجاد ارزشهای بلندمدت را برای شرکت خود از دست میدهند.
یکی از مدیرعاملهایی که میشناختم، معتقد بود که هدف شغل او فقط انجام پیشبینیها و دادن وعدههای دلیرانه برای کسب نتایج مطلوب سهماهه و دستیابی به آن اهداف به هر طریق ممکن است. هر بار پس از گذشت نه ماه از زمان تعیین اهداف، زمانی که پیشبینیها محقق نمیشدند، متخصصانفروش و امور مالی را تحتفشار بسیار زیاد قرار میداد. شعار او این بود: «من این نتایج را میخواهم. چگونگی آن مهم نیست؛ به هر طریق ممکن باید به آنها دستیابیم». او با این اوضاع حتی توقع داشت که شرکتش پیشرفت کند.
دقیقاً عکس این اتفاق افتاد؛ زیرا مدیرعامل مفهوم «نتایج» را کوتهبینانه تعریف کرده و نتوانسته بود بهدرستی به بخش فروش انگیزه ببخشد یا زحمات تیم فروشش را جبران کند و به همین دلیل، نیروهای فروش، بابت کمکاری پشیمان نبودند. شرکت نیز هیچ تنبیهی برای آنها در نظر نگرفت و روشهای ناکارآمد باعث شد که نتایج مالی، مجدداً محاسبه شوند که حاکی از کاهش قابلتوجه درآمد بودند. درآمد هر سه ماه روی 10 میلیون دلار ثابت شد و درنهایت، شرکت با قیمتی کمتر از درآمد سالیانهاش فروخته شد.
نتایج مثبت مستمر در درازمدت از طریق راهبردهای هوشمندانه و تمرکز پیوسته روی کیفیت اجرا حاصل میشود. یک گلف باز حرفهای مانند تایگر وودز را در نظر بگیرید که بزرگترین برگ برندهاش برای پیروزی در رقابتهای قهرمانی بزرگ، تسلط بر هدفگیری، طرز قرارگیری و نحوه چرخش بدن است. بهمحض اینکه توپ از زمین بلند شود، دیگر هیچ راهی برای کنترل آن وجود ندارد؛ ممکن است هرجایی فرود بیاید. بهطور مشابه، رهبران اثربخش میدانند که بهتر است نتایج سهماهه را بهعنوان معیاری برای پیشرفت بلندمدت استفاده کنند؛ نه اینکه فقط نگران پیروزی کوتاهمدت در بازار باشند. با استفاده از نتایج بهعنوان ابزاری تشخیصی در خدمت بهبود فعالیتهای آتی و با درخواست از کارکنان برای مشارکت در این تجزیهوتحلیل، رهبران اثربخش به ترویج صداقت میپردازند و نیروهای خود را در گفتوگویی آزاد درگیر میکنند. در این شرایط احتمال بیشتری وجود دارد که کارکنان ایدههای خوبی ارائه بدهند و شرکت فصلبهفصل بتواند فرای انتظارات مالی عمل کند.
من به مدت شش سال افتخار داشتم که برای جان ادلر، مدیرعامل سابق شرکت فناوری آداپتک کارکنم. ادلر طی دوازده سال ریاستش به دلیل طرز نگرش صحیح خود در مورد اهداف کاری و نتایج مالی، ارزش شرکت را از 100 میلیون دلار به 5 میلیارد دلار افزایش داد. ازنظر او، نتایج نه سلاحی برای تنبیه و توبیخ، بلکه ابزار مفیدی جهت تشخیص نقصها و یادگیری بودند. یکبار که شرکت به اهداف سهماههاش دست نیافته بود، تمام معیارهای مربوط به این کوتاهی را با گروه مدیریتی خود تجزیهوتحلیل کرد و متوجه شد که به خاطر یک مشکل غیرعادی در بخش کنترل کیفی، شرکت نتوانسته برخی ارسالهای آخر فصل را به انجام برساند. ادلر بهجای واکنش احساسی و سرزنش دیگران، سؤالات دقیقی از تیم مدیریت ارشد پرسید و توانست منشأ این مشکل را مشخص کند. این اطلاعات را بهطور گسترده اعلام کرد تا از یادگیری سازمانی اطمینان حاصل کند. ادلر با تمرکز بر حقیقت و احساس مسئولیت کاری کرد که اعضای شرکت بدون ترس از واکنشهای احساسی که ممکن است به مجازات منتهی شوند در مورد این مشکل بحث کنند.
از طریق این اقدامات بهطور ضمنی نشان داد که گذشتهها گذشته و فردا آغاز روز جدیدی است. بهجای اینکه به خاطر عدم قطعیت، کارها را متوقف کند و به این فکر کند که چه کسی باید مجازات شود، مهندسان نرمافزار و متخصصان تضمین کیفیت با هم تلاش کردند که فرایند را اصلاح کنند تا امکان شکست پروژههای شرکت به خاطر ایرادات ساخت و مشکلات کیفی در لحظات پایانی به حداقل برسد. از آن لحظه به بعد، سابقه این شرکت در کیفیت، حسادت تمام فعالان این صنعت را برانگیخته است. ادلر فقط با تنظیم «چرخش بدن» توانست به نتایج مستمر دقیق و عالی در زمان ریاستش دست یابد.
موضوع سوم : حس رهبر به شغلش
مدیرعاملها برای انجام وظایف رهبری خود نقشهای مختلفی را میپذیرند و انجام میدهند؛ ولی چون در اطرافشان افراد زیادی به دنبال دریافت بازخورد و تأیید هستند، گاهی در دام میافتند و فکر میکنند مسئولیت آنها این است که پاسخگوی تمامی سؤالات باشند (این موضوع، بیشتر در مورد مدیرعاملهای کارآفرینی صدق میکند که معمولاً بنیانگذار شرکت نیز هستند؛ چرا که هویتشان بهشدت به شرکت خورده است). این «آقایان عقل کل» بهاشتباه، خودشان را داور نهایی تمام اختلافات، تصمیمات و معضلات میدانند. این موضوع باعث میشود که این مدیران منزوی شوند و به دلیل ناآگاهی در برخی زمینهها اطلاعات نامعتبر بدهند و نظرهای مفید در نطفه خفه میشوند.
مدیرعاملی که او را فرضاً جیم مینامیم، زمانی مدیر یک شرکت نرمافزاری بسیار موفق بود که الآن ورشکست شده است. در تمام عمرش او را فوقالعاده باهوش میخواندند و واقعاً هم همینطور بود. مدرک امبیآی را از دانشگاه استنفورد و دکترایش را از دانشگاه امآیتی گرفته و مخترع 10 نرمافزار بود. همانند کیمیاگران به هر چیزی که دست میزد، طلا میشد. چون معتقد بود خیلی باهوش است، فکر میکرد خودش میتواند مصلحت شرکت را تشخیص دهد. درواقع، ازآنجاییکه جیم در سایر حوزههای رهبری، اطلاعات چندانی نداشت، هویتش را به هوش سرشار خود گرهزده بود.
جیم، بهترین و باهوشترین افراد را از دانشکدههای مهندسی و بازرگانی استخدام میکرد؛ ولی به حرفهای تیم خود گوش نمیداد. برای مثال، جیم در تعیین راهبرد اصلاً مهارت نداشت؛ ولی فکر میکرد که راههای مبارزه با تهدیدهای رقابتی را بهتر از سایرین میشناسد. هنگامیکه مدیران پیشنهاد میکردند که از رقابت خودداری کند به آنها اعتنایی نمیکرد و باقدرت برگرفته از جایگاه خود بحث را خاتمه میداد. او در مورد یکی از شرکتهای رقیب میگفت: «آنها بههیچعنوان نمیتوانند با فناوری ما رقابت کنند. من رئیسشان را ملاقات کردهام و میدانم که ما میتوانیم آنها را شکست دهیم. بعداً توضیح میدهم که باید چهکار کنیم». گرچه کلامش قوی و قانعکننده به نظر میرسید، ولی از حقیقت بازار دور بود و تیمش نیز این موضوع را میدانست. پس از مدتی، مدیران او بهطور ضمنی پی بردند که او نه به سخنان آنها گوش میدهد و نه برای آنها اهمیتی قائل است. پس بهتدریج شرکت را ترک کردند و کولهباری از سرمایههای فکری را با خود بردند. جیم بدون توجه به درک رفتار خود از خروج کارکنانش متعجب بود و با خودش میگفت افرادی که شرکت را ترک کردند، متوجه نیستند.
برعکس، رهبران اثربخش میدانند که نقششان دریافت پاسخهای لازم از دیگران است. آنها در راستای تحقق این هدف بهطور شفاف و بهصراحت به دنبال همکاری به چالش کشیدن و مشارکت افراد تحت مسئولیت خود هستند و از قدرت خود برای پیشبرد فرایند تصمیمگیری استفاده میکنند؛ نه برای سلطهگری. هرقدر که این فرایند با همکاری بیشتر و بهدوراز سیاست انجام گیرد، رهبر کمتر منزوی بوده و احتمال موفقیت راهبرد تجاری آنها بیشتر خواهد بود.
درک جیم از نقش خود بهعنوان رهبر را با درک مدیرعامل یک شرکت تحقیقات فناوری که او را کریس مینامیم، مقایسه کنید. کریس نیز هوش و اعتمادبهنفس بالایی داشت. در دانشگاه هاروارد، نفر اول کلاس و در جنگ خلیجفارس، قهرمان نظامی بود. اما بهجای اینکه مغرورانه هوش خود را به رخ بقیه بکشد، کنجکاویاش را ابراز میکرد. در جلسات کاری به همه تفهیم کرده بود که قصد ندارد از قدرت خود بهعنوان مدیرعامل استفاده کند و مانند سایرین، فقط برای ارائه ایدههای خودش آنجا حضور دارد. قبل از بیان نظر خود به دیدگاه تمام افراد گوش میداد. سؤالاتی مطرح میکرد و نظرات را به چالش میکشید. در یکی از ملاقاتها با تیم بازاریابی به سخنان آنها در مورد روابط عمومی، بازاریابی و مدیران تبلیغاتی گوش داد. سرانجام هنگامیکه به سخن آمد به این نکته اشاره کرد که شرکت نسبت به رقیب، مبلغ بیشتری برای تبلیغ محصول پرچمدار خود خرج کرده؛ اما هنوز در سهم بازار رقبا نفوذ نکرده است. گروه کوچکی تشکیل داد و از آنها خواست که طی یک هفته علت را جویا شوند. او که میدانست «پاسخ رئیس» مانع خلاقیت گروه است و بهجای سودآوری موجب ضرر میشود، در مقابل وسوسه نسبت به اعلام نظریه خود مقاومت کرد.
وقتی از تیمش خواست تا مشکل را تشخیص دهند، کسی را متهم یا سرزنش نکرد. با این کار به دیگران فهماند که وظیفه او کمک به تیمش برای پردازش اطلاعات است. آشکارا به کارکنانش ثابت کرد که کار او ارائه پاسخ به آنها نیست؛ بلکه کمک برای یافتن بهترین راهحل است. رویکرد واقعی مشارکتی او باعث شد تا افراد باهوش حاضر در اطرافش نظرات خود را بیان کنند. این کارگروه، نظریات حسابشده و معقول و برنامههای جامعی برای بازیابی عملکرد ارائه دادند که قانعکنندهترین آنها به اجرا درآمد. این امر سبب شد که سهام بازارشان در سه ماه بعدی به حد مطلوب برسد. در این فرایند، ایدههای متعدد دیگری نیز برای کارزارهای موفقیتآمیز بازاریابی مطرح شدند. درنتیجه رهبری کریس، شرکت به یکی از قویترین مراکز سرمایه فکری در عرصه فناوری تبدیل شد. اکنون شرکت او بهعنوان منبع منحصربهفردی از اطلاعات بازار شناخته میشود و هزینه هنگفتی برای انتشاریافتههایش دریافت میکند. کریس مانند رهبران سطح پنجمی که جیم کالینز معرفی میکند، در دوران مدیریت خود، غرورش را از کارش جدا کرد. رهبرانی نظیر کریس میدانند که مسئولیتشان پرسیدن سؤالات بزرگ است و نیز میدانند که کارمندان، زمانی به این سؤالات پاسخ میدهند که به هنگام ارائه پاسخ، احساس امنیت کنند. بر این اساس، کل تیم، شرکت را بهپیش خواهند برد.
موضوع چهارم : مدیریت زمان
هر مدیری کمبود زمان را احساس میکند. مدیران حوادث، کلاسهای مدیریت زمان و دستیاران مدیر مرتباً کمبود زمان را به ما یادآوری میکنند. مدیرانی که همه فکر و ذکرشان مهلت نهایی تحویل کارهاست برای مقابله با این محدودیت سعی میکنند کارها را فشرده و سریعتر انجام دهند و ساعات محدود روز را تحت کنترل داشته باشند. وقتی مدیرعاملی این پیام را به کارکنانش میفرستد که زمان، رئیس ماست، ذهنیت فهرست کارهایی که باید انجام شوند بهراحتی میتواند جایگزین اهداف مهم شود.
اجازه دهید نمونه مدیرعامل واقعی و بسیار بینقصی را برایتان مثال بزنم که سابقه همکاری با او را داشتم. این شخص که او را الن میخوانم، مدیر پرمشغله یکی از شرکتهای فناوری متوسط در سیلیکون ولی بود. الن که افسارش را به دست زمانبندی، فهرست کارهایی که باید انجام شوند و جدول برنامهریزی سپرده بود، قبل از باز شدن بازار والاستریت شروع به کار میکرد و باوجوداین، همچنان حس میکرد از دنیا «عقب» است. سیستم مدیریت زمان بهعنوان کتاب آسمانی او، کارآمدی در حکم عقیده قلبی او و اولویتبندی، اولین وظیفه او بود. پیوسته معتقد بود که زمان دشمن اوست؛ این پیام را به تیمش انتقال داد و اعلام کرد که با مدیریت بهتر زمان نسبت به رقبا میتوان شرکت را به سمت موفقیت پیش برد. وسواس او نسبت به زمان، اضطرابی آشکارا پدید آورده بود.
پسازاینکه وضعیت اقتصادی در سیلیکون ولی بدتر شد، الن مجبور شد که بهطور موقت، نیروی جدید استخدام نکند. سپس شرکت او یک درخواست همکاری برای ارائه طرح پیشنهادی از طرف بلسوث دریافت کرد؛ بلسوث یک شرکت ارتباطاتی بود. فرصت یک معامله هنگفت برای الن پدید آمده بود. او تمام نیروهای کاری تحتفشار خود را روی این پروژه متمرکز کرد. مدیریت زمان بهطور نامحسوسی معیار عملیاتی سازمان شد. الن بیشازپیش نسبت به نحوه استفاده کارکنان از زمانحساس شد؛ به همین خاطر عناصر پروژه را از هم تفکیک کرد و به افراد تحت مسئولیت مستقیم خود گفت کجا و به چه صورت باید از تاکتیک دقایق و لحظات استفاده شود تا بتوانند درخواست پیشنهاد را تهیه کنند.حین ارائه بازخورد به افراد تحت مسئولیتش، اولین سؤال او این بود که چگونه زمانشان را صرف کارکردهاند؟ باوجود تلاش زیاد جمع، وقت کافی برای پیشبرد امور وجود نداشت.
درنهایت شرکت بهموقع درخواست خود را با دقت و ظرافت کامل برای همکاری با آنها فرستاد؛ سپس با نفسهای حبسشده، منتظر پاسخ شرکت بلسوث ماندند؛ الن مطمئن بود که پاسخ مثبت است ولی فرصت را به یکی از شرکتهای رقیب که فناوری ضعیفتری داشت، باختند. این مشکل ربطی به محتوای درخواست نداشت؛ بلکه ایراد از نحوه ارائه آن بود. درخواست همکاری الن و تیمش کامل و عالی بود؛ ولی آنها نتوانستند با هیچکدام از اعضای شرکت بلسوث، ارتباط مؤثری ایجاد کنند. برعکس، رقیب آنها روابط نزدیکی را با بلسوث ایجاد کرده بود. به بیان سادهتر، تمام توجه افراد الن معطوف کارهایی بود که تا موعد جلسه باید انجام میگرفت؛ به همین دلیل کلیت پروژه و مشتری را فراموش کرده بودند. این مسئله به مثابه این بود که آشپزهای شرکت الن، شامی مفصل با پنج نوع غذا حاضر کردهاند ولی نوشیدنی، رومیزی و گل فراموش و غذا نیز سرد شده باشد. آنان دقیقاً خواسته الن را اجرا کردند.
مدیرعاملی که بتواند به کارکنان شرکتش نشان دهد که استفاده از زمان باید بهصورت راهبردی و نه به شکل فشرده باشد، اثربخشی بیشتری خواهد داشت. این موضوع وجه تمایزی نامحسوس ولی مهم است. رهبری که نگران محدودیت زمانی باشد و برای اینکه بیشترین بهرهوری ممکن را از زمان مقرر داشته باشد، نفس مدیران خود را به شماره درآورد، میتواند شرکت را آشفته و ناکارآمد سازد. اما رهبری که به کارکنانش تفهیم کند هنگامیکه زمان محدود است، بهتر است کارهای کمتری را باکیفیت بیشتری انجام دهیم به مدیران اعتمادبهنفس میدهد که از این منبع گرانبها به بهترین نحو استفاده کنند. در این صورت، تمامی افرادی که درگیر کارند در چارچوب زمانی تعیینشده عمل میکنند.
یکی از رهبرانی که اهمیت انتقال مناسب مفهوم زمان به کارکنان را درک میکند، مارک کینگ است. او مدیرعامل شرکت سازنده لوازم سفارشی گلف با برند آدیداس است. کینگ بهشدت مشتاق بود که محصول جدیدی را همزمان با بیستوپنجمین سالگرد شرکت در بهار سال 2004 وارد بازار کند. تجارت لوازم گلف همانند موسیقی، ماشین و مد، صنعتی مبتنی بر روندهاست. کینگ میدانست اگر شرکتش بتواند محصولی نوآورانه تولید و آن را در تأثیرگذارترین لحظه تاریخ این صنعت عرضه کند، جایگاه شرکت بهعنوان یک برند برجسته لوازم گلف تثبیت خواهد شد.
کینگ در آغاز به راهاندازی خط تولید جدیدی برای چوب گلف با وزن متغیر فکر میکرد و بهترین مهندسانش را برای کار روی این ایده مأمور ساخت. آنها وقت زیادی را به این امر اختصاص دادند؛ ولی وقتی به موعد شش ماه نزدیکتر شدند، کینگ فهمید که به پایان رساندن این کار قبل از سالگرد افتتاح شرکت امکانپذیر نیست. از طرفی، نه میتوانست از تیمش بخواهد زمان بیشتری صرف کنند و نه میتوانست روز موعود را عقب بیندازد. برای همین هدفش را تغییر داد. قرار شد این شرکت یک چوب گلف تولید کند که نمونهای نمایشی برای نشان دادن فناوری وزن متغیر باشد. سپس در سالگرد افتتاح شرکتش در مقابل چشمان صدها خبرنگار و تأثیرگذاران این صنعت از آن رونمایی کند.
کینگ بهجای تلاش برای مقابله بازمان، انتخابهایش را با توجه به چارچوب محدودیت زمانی تغییر داد. از خود میپرسید که اعضای تیمش چطور میتوانند از زمانی که دارند به نحو احسن استفاده کنند؟ این تیم بهجای جنگ با زمان برای تحقق خواستههای رئیس در کجا میتواند انرژی خود را به بهترین نحو متمرکز سازد؟ چگونه میتوان زمان را بهینهسازی کرد؟ با شناخت حق انتخابش در مورد چگونگی استفاده از این زمان محدود، توانست به بهترین شکل منابع فنی و بازاریابی موردنیازش را آزاد و توجه خود را بر کیفیت و برند سازی متمرکز کند.
راهحل پیشنهادی | مدل ذهنی متداول | موضوع اول |
بهینهسازی منابع انسانی | تبدیل نمودار سازمانی به ابزار سیاسی | ساختار سازمانی و سلسلهمراتب |
راهحل پیشنهادی | مدل ذهنی متداول | موضوع دوم |
اجرای فرایند عیبیابی برای یافتن منشأ کمبودها | تنبیه افراد مقصر و سرزنش کارکنان | نتایج مالی |
راهحل پیشنهادی | مدل ذهنی متداول | موضوع سوم |
پاسخ نزد همگان است، باید بپرسید | رئیس پاسخ تمام سؤالات را میدهد | حس رهبر به شغلش |
راهحل پیشنهادی | مدل ذهنی متداول | موضوع چهارم |
زمان ثابت است، پس عاقلانه انتخاب کنید که در این مدت چهکاری انجام دهید | زمان محدود است، پس هر طور شده علیه محدودیت بجنگید | مدیریت زمان |
راهحل پیشنهادی | مدل ذهنی متداول | موضوع پنجم |
فضایی ایجاد کنید که همه برای پیروزی تیم همکاری کنند | مسئولیت را به منابع انسانی بسپارید | فرهنگسازمانی |
84 دستاورد عالی
برای اینکه بدانید دستاورد یک مدیرعامل با تعیین انتظارات معقول به هنگام مدیریت محدودیت زمان چیست، فرض کنید که هفت نیروی کاری دارید که تحت نظر مستقیم شما کار میکنند و هر یک متعهدند که هر فصل حداکثر سه طرح مهم را به سرانجام برسانند. اگر این افراد و تیمهایشان بتوانند به اهداف خود جامه عمل بپوشانند در عرض یک سال، شاهد 84 دستاورد قابلتوجه خواهیم بود و نتایج بهدستآمده بدون شک حیرتانگیز هستند. دشمن اصلی به سرانجام رساندن این 84 موفقیت، وسوسه کار روی هدف هشتادوپنجم، پیش از اهدافی با اولویت بالاتر یا به ازای قربانی کردن آن اهداف است. برای اینکه افراد در مسیر بمانند، رهبر باید اهداف را شفاف و مشخص سازد و از آنها بخواهد نخست، اقدامات خود را متوجه مهمترین اولویتها کنند.
چوب چهارکاره جدید آر-7 در سالگرد افتتاح شرکت معرفی شد و نقد بسیاری در موردش نوشتند. گلفبازان تور اروپا و پیجیای بهسرعت آن را خریداری کردند. تا پایان مسابقات تور اروپا و پیجیای در سال 2004، نصف گلفبازان حرفهای دنیا این چوب جدید را تهیهکرده بودند که محبوبیت آن را در میان جامعه گلف تضمین میکرد. به دنبال آن، محصولات متعدد دیگری روانه بازار شدند که مکمل چشمانداز تیم برای خط تولید آن چوبها بودند. غذایی که کمی قبلتر درباره آن بحث کرده بودیم، اکنون بهدرستی پخته، آماده و صرف شده بود. امروزه این شرکت نسبت به رقبای جهانی خود، سرعت رشد بیشتری دارد و چوب مدل آر-7، پرچمدار این شرکت چند صد میلیون دلاری است.
الن این پیام را به کارکنانش فرستاده بود که باید با زمان جنگید و توقعات بیجایی داشت. اما پیام مارک کینگ این بود که زمان دشمن ما نیست، بلکه فقط یک حقیقت است و برای رفع مشکل، متغیرهای قابلکنترل دیگری وجود دارند که میتوان از آنها استفاده کرد. الن زمان را هیولایی وحشتناک و سرکش تلقی میکرد که فقط باید باقدرت با آن مقابله کرد؛ درحالیکه کینگ آن را بهعنوان پدیدهای قابلکنترل و انعطافپذیر مینگریست. هر دو نفر آنها چشمانداز قدرتمندی از چهره موفقیت داشتند؛ ولی کینگ تمایل داشت که در راستای بهبود کیفیت با زمان معامله کند (به مطلب «84 دستاورد عالی» مراجعه کنید).
موضوع پنجم: فرهنگ سازمانی
فرهنگسازمانی چیست و چرا انتقال شفاف و دقیق آن حائز اهمیت است؟ فرهنگ با یک اعلامیه ایجاد نمیشود؛ بلکه از روی انتظاراتی که برای موفقیت وجود دارند، شکل میگیرد. فرهنگی که افراد را به داشتن عملکرد بالا تشویق کند، فقط زمانی شکل میگیرد که افراد مناسبی را استخدام کنید و از آنها بخواهید که رفتارشان باارزشهای شرکت مطابقت داشته باشد و طوری فعالیت کنند که شرکت بتواند در بازار پیروز شود.
مدیرعاملهایی که در تعریف دیدگاه خود از موفقیت دچار مشکل هستند و نمیتوانند انتظارات خود را بهصراحت برای کارمندان بیان کنند، فرهنگهایی بیهدف ایجاد میکنند. فعالیت فرهنگی غیراخلاقی ناشی از ظهور سرسامآور شرکتهای فناوری پیشرفته در اواخر دهه 1990 مثال بسیار خوبی است. یکی از مدیرعاملهای سیلیکون ولی را به خاطر دارم که «گنجه فرهنگ» را گشود و کارمندان را با انواع سرگرمیها مهمان کرد؛ مانند نوشیدنی عصر جمعه، فوتبال دستی و نظایر آن. حتی یکی از مدیران اجرایی منابع انسانی را بهعنوان یک «مأمور ارشد فرهنگی» منصوب کرد که وظیفه داشت حتی زمانی که شرکت، مشتری ازدستداده یا فصل بدی را پشت سر گذاشته است، کارکنان را شاد کند. عقیدهاش این بود که اگر افراد سرحال و بهاصطلاح «شارژ» باشند و با هم کار کنند بهتبع، نتایج خوبی به بار خواهد آمد. کل مسئله در روحیه، رویکرد و کار تیمی کارمندان خلاصه میشد؛ ولی با این روش، مدیران معیارهای اصلی کار را فراموش کردند. در پایان، افراد خواستار این بودند که شرکت کاری فراتر از شاد کردن آنها انجام دهد و میخواستند در عرضه عمومی اولیه که موفقیتآمیز بود، سهمی داشته باشند. درنهایت، چون مدیرعامل بهجای تدوین یک راهبرد پیروزمندانه، در دام یک بیتوجهی مفرط گرفتارشده بود، شرکت به قیمت ناچیزی فروخته شد.
یک فرهنگ سالم با تمرکز روی اهداف صحیح و ایجاد تجربه موفقیت در بازار فروش به وجود میآید و حفظ میشود. مدیرعامل یک شرکت نرمافزاری که او را جف میخوانم، شرکتش را همانند یک تیم ورزشی بسیار کارآمد اداره میکند. یک نمایشگر بزرگ مانند تابلوی امتیازات فوتبال روی دیوار اتاق کنفرانس نصبشده که معیارهای شرکت مانند میزان فروش، مخارج و درآمد را به همه نشان میدهد. تمام پرسنل شرکت که با توجه به روحیه کار مشارکتی و مهارت تحلیلی خود انتخابشدهاند در تیمهای شش نفره مشغول به کار هستند (به نقل از نیروی دریایی ویژه ایالاتمتحده، تعداد ایده آل افراد شرکتکننده در پروژههای حساس، شش نفر است) و تأثیر هر شخص بهاندازه تیمش است. تمام افراد شرکت به مجموعهای از ارزشها و استانداردهای رفتاری متعهد هستند. درنهایت اینکه همه در شرکت بامعنای پیروزی آشنا هستند:
نسبت قیمت به درآمد که باید 15 باشد، سهم 20 درصدی از بازار، رشد 30 درصدی درآمد در هرسال. اگر هدف شرکت، رسیدن به درآمد 20 میلیون دلاری تا قبل از پایان سه ماه باشد، این هدف به بخشهای راهبردی متعددی تقسیم و روی نمایشگر نشان داده میشود. روحیه شرکت، تابعی از تعهد جمعی برای دستیابی به موفقیت است؛ نه آخرین تفریح گروهی که اعضای شرکت باهم داشتند. شرکتهایی که کارکنانشان به کار علاقه دارند، موفق هستند؛ چون با این کار نقش برجستهای ایفا میکنند.
کارمندان در شرکتی بافرهنگهای سالم در تاریکی به سر نمیبرند؛ بلکه عقیده دارند که بخشی از یک آینده هیجانانگیز هستند. آنها با آتشی در درون خود به کار مشغول میشوند که محصول مدیریتی شفاف و نیز روشهایی است که همه بهروشنی آنها را درک میکنند. تمام افراد شرکت میدانند که چگونه در رقم زدن آینده شرکت شریک باشند.
رهبران با درک تأثیر ارتباطات شفاف و مستقیم و درخواست بازخورد از سایر افراد تیم بهجای سوءاستفاده، قدرتشان را در راه مدیریت صحیح به کار میبرند. اثربخشترین رهبرانی که میشناسم و مدیرعاملهایی که میدانند انتقال مبهم پیامها خطر زیادی را به دنبال دارد، حین رفتن سرکار، سؤالاتی از این قبیل را از خود میپرسند: امروز چهکاری باید انجام دهیم که بتوانیم بهجایی که میخواهیم برسیم؟ در کدام بخش از شرکت من ابهام و سردرگمی وجود دارد؟ امروز میتوانم کدام باور اشتباه یا دیدگاه مبهم را شفاف کنم؟ کدام مطلب را کامل یا واضح بیان نکردهام؟ افراد شرکتم چه مسائلی را بدیهی میپندارند؟
درنهایت، قدرت ارتباطات شفاف در حکم استفاده از اهرم قدرت است. مدیرعاملی که بهدقت و صراحت با 10 نیروی کاری تحت نظر مستقیم خود ارتباط برقرار میکند و هر یک از این 10 نفر با همان دقت با 40 کارمند مستعد دیگر در ارتباطاند، تعهد و انرژی سازمان را با چشماندازی روشن درباره اهداف، اولویتها و فرصتهای واقعی شرکت تنظیم کرده و در زمان، هزینه و منابع شرکت صرفهجویی میکند و زمینه را برای رویدادهای فوقالعاده آماده میسازد.
Five messages leaders must manage
Part 2
May 2006
Harvard Business Review