خلاصه کتاب : زنانی که با گرگ ها میدوند
عنوان اصلی : women who run with the wolves
نوشته : کلاریسا پینکولا استیس
روانشناسی نوین نمیتواند نیازهای روحی زنان را برطرف کند، هیچ شناخت درستی از آرزوهای زن ندارد، نمیتواند رازهای وجود زن را بشناسد و به زن فرصت نمیدهد. خانم استیس در تمام عمرش همواره عقیده داشته است که داستانهای قدیمی که در فرهنگهای مختلف درباره زنان وجود دارند، میتوانند زنان را با طبیعتشان آشتی بدهند. او با داستانهای قدیمی زیادی آشنا است.
عنوان این کتاب بر اساس مطالعات نویسنده درباره گرگها شکل گرفته است. خانم استیس معتقد است که رفتارها و ویژگیهای گرگها شباهت زیادی با طبیعت زنان دارد. پرانرژی و مصمم بودن، رفتار بر اساس شهود و غریزه و سختکوشی گرگها ویژگیهایی هستند که به اعتقاد استیس زنان هم از آنها برخوردارند. او معتقد است که زنان در صورت نشان دادن طبیعت رام نشدنیشان مثل گرگها به وحشیگری معروف میشوند و قلمروشان توسط انسانهای دیگر از بین میرود. اما همانطور که گرگها برای خودشان قلمروهای جدیدی میسازند دیگر وقتش رسیده است که زنان هم به طبیعت رام نشدنیشان بازگردند.
زنانی که با گرگها میدوند کتاب پرشکوهی است که افراد زیادی را تحت تأثیر قرار داده است. این کتاب سرنوشت زنان زیادی را تغییر داده است، همانطور که کتاب مرد مرد چنین تأثیری را برای مردان به همراه داشته است. اگر بگوییم این کتاب که داستانها و اسطورههایی در مورد تمامی جنبههای زندگی دارد، اثری فوقالعاده است باز هم حق مطلب را ا نکردهایم. در اینجا فقط میتوانیم نگاهی کلی به مفاهیم بسیار گسترده کتاب داشته باشیم. و داستانی که در ادامه آمدهاند از این کتاب انتخاب شدهاند تا شاید بتوانید با خواندن آنها شناخت بهتری نسبت به این کتاب پیدا کنید.
زن فک نما
روزی یک شکارچی با قایق چوبیاش به دنبال شکار بود. هوا تقریباً تاریک شده بود اما هنوز نتوانسته بود هیچ شکاری پیدا کند. شکارچی به شکل تصادفی یک صخره را در وسط دریا دید که به نظر میرسید چیزی در اطراف آن تکان میخورد. همینطور که به صخره نزدیکتر شد، متوجه شد که چند زن زیبا دور و بر آن صخره در حال شنا هستند و اشتیاق شدیدی برای تصاحب آنها در وجودش شکل گرفت. او در لبه صخره یک پوست فک دید که انگار متعلق به یکی از آن زنها بود و آن را دزدید. پس از اینکه آبتنی آن زنهای زیبا تمام شد و لباسهایشان را پوشیدند و آماده شدند تا به خانه آبیشان برگردند، یکی از آنها متوجه شد که پوستش (یا همان لباسش) نیست.
مردی که پوست را دزدیده بود فریاد زد: «من تنها هستم. همسر من باش.» اما آن زن پاسخ داد: «نمیتوانم، چون من متعلق به گروه تمک وانک هستم و در زیر دریاها زندگی میکنم.» مرد در جواب گفت: «اگر همسر من شوی من بعد از هفت تابستان پوستت را به تو بر میگردانم و آنوقت هر راهی که بخواهی میتوانی انتخاب کنی.» بالاخره زن با بیمیلی این پیشنهاد را پذیرفت. آنها صاحب یک فرزند دوستداشتنی شدند و نامش را «اوروک» گذاشتند. مادر اوروک تمام داستانهایی را که درباره دریا بود برایش تعریف کرد. پس از مدتی پوست بدن زن خشک و تیره شد و بینایی چشمش نیز کم شد. به نظر میرسید زمان پس گرفتن پوست بدنش فرا رسیده باشد.
همسرش نمیخواست پوست را به او پس بدهد برای همین به او گفت: میخواهی من را بیهمسر و پسرت را بیمادر و تنها بگذاری؟
یک شب «اوروک» صدای فکی را شنید و به دنبال صدا رفت. در صخرهای که کنار دریا بود یک پوست فک را مشاهده کرد و وقتی آن را بوئید متوجه شد که آن پوست متعلق به مادرش است. پوست را برای مادرش برد و مادرش با دیدن آن خیلی خوشحال شد. پوست را پوشید و پسر را با خودش به اعماق دریا برد. در آنجا پسرش را با فک بزرگ و سایر فکها آشنا کرد.
زن به مرور رنگ طبیعی پوست و سلامتیاش را به دست آورد چون به محل طبیعی زندگیاش بازگشته بود. او به فکی معروف شد که هیچکس نمیتواند او را بکشد. نام او «تانکوئی چاک» شد، یعنی فک مقدس. پس از مدتی او پسرش را به خشکی بازگرداند اما همینطور که پسر بزرگ میشد، مردم همیشه او را میدیدند که در کنار دریا به دیدار یک فک میرود.
استیس معتقد است که فک یک سمبل قدیمی و زیبا از روح رام نشدنی است. فکها معمولاً رابطه خوبی با انسانها دارند اما مثل زنان جوان و بیتجربه، نمیدانند که چه خطرات و آسیبهایی از سوی دیگران آنها را تهدید میکند. همه ما در مقطعی از زندگیمان دچار «از دست دادن پوست» و در واقع هویتمان میشویم، یعنی معصومیت و روحمان مورد سوءاستفاده قرار میگیرد و هویتمان را از دست رفته میبینیم. وقتی دچار این حالت میشویم در شرایط بسیار بدی قرار میگیریم، اما بعدها از دیگران میشنویم که این اتفاق بهترین اتفاق زندگی است، زیرا به انسان نشان میدهد که کیست و از زندگی چه میخواهد. این اتفاقات انسان را با موضوعات اساسی زندگی آشنا میکنند.
این داستان تفاوتهای «زندگی بیرون از آب» یعنی دنیای کار و رقابت و خانواده و «زندگی زیر آب» یعنی دنیای افکار خصوصی، رؤیاها و آرزوها را نشان میدهد. انسان نمیتواند نیازهای روحیاش را برای مدت زیادی کنار بگذارد، چون مثل زن داستان، شخصیت، انرژی و انگیزه حیات را از دست میدهد. فداکاری بیش از حد یا ایده آل گرایی بیش از حد بعضی از زنها و در نتیجه نارضایتی و ناتوانیشان، باعث میشود که از طبیعت واقعیشان فاصله بگیرند.
همه دوست دارند که زنها مدرن باشند یعنی از روح و طبیعت حقیقیشان فاصله بگیرند اما او باید بتواند در مقابل این خواستهها جواب رد بدهد، روحیهاش را حفظ کند و زمانی را نیز به خودش و نیازهایش اختصاص بدهد. مثلاً میتواند آخر هفته به پیکنیک برود، یک روز را با دوستانش سپری کند یا حداقل ساعاتی از روز را به خودش اختصاص بدهد و تنها باشد. ممکن است دیگران این حالتهای زنان را درک نکنند، اما انجام هر یک از این کارها و موارد مشابه باعث میشود زن آرامش خودش را حفظ کرده و طراوت جسمی و روحیاش را احیا کند که در نهایت هم به نفع خودش و هم به نفع دیگران خواهد بود.
زن اسکلتی
روزی یک ماهیگیر تنها در قطب در حال ماهی گرفتن بود و با خودش تصور میکرد که اگر یک ماهی بزرگ بگیرد، میتواند مدتی استراحت کند و ماهیگیری شد. وقتی فشار زیادی به قلاب ماهیگیریاش وارد شد هیجانزده شد و فکر کرد به آرزویش برآورده شده است. اما وقتی قلابش را بیرون کشید از دیدن آنچه به قلاب گیر کرده بود شوکه شد: اسکلت یک زن
پدر آن زن او را روی صخرهها انداخته بود و او غرق شده و به زیر آب رفته بود. ماهیگیر از مشاهده آنچه صید کرده بود ترسید و خواست آن را دوباره به آب بیندازد، اما اسکلت ناگهان جاندار شد و ماهیگیر را تا خانهاش تعقیب کرد. دل ماهیگیر به حال اسکلت سوخت، او را تمیز کرد و قبل از این که بخوابد به او گفت که استراحت کند. شب هنگام و وقتی که ماهیگیر خوابید، اسکلت قطره اشکی را دید که از چشم ماهیگیر جاری شد. اسکلت اشکهای ماهیگیر را نوشید چون خیلی تشنه بود. سپس قلب ماهیگیر را گرفت تا بتواند گوشت و پوست را به اسکلت خودش برگرداند. وقتی زن اسکلتی به یک انسان کامل تبدیل شد پیش ماهیگیر ماند و آنها همیشه غذاهای خوبی برای خوردن داشتند زیرا زن اسکلتی در زمانی که در عمق دریا بود با موجوداتی برای خوردن آشنا شده بود که مرد، آنها را نمیشناخت.
استیس معتقد است که این داستان به توصیف روابط میپردازد. وقتی انسان تنها است همیشه به دنبال کسی میگردد که به اندازه کافی دوستداشتنی یا ثروتمند باشد تا همانطور که ماهیگیر آرزو داشت «مدتی مجبور به شکار نباشد» انسان در چنین حالتی فقط به دنبال آرامش و لذت است.
با این حال وقتی که به آنچه به دست آوردید نگاه دقیقی میاندازید، مثل ماهیگیر داستان تصمیم میگیرید آن را پس بزنید. احساس میکنید که ممکن است گرفتار شوید. طرف مقابلتان دیگر معنای سابق را برایتان ندارد، درست مثل اسکلتی که نصیب ماهیگیر شد و گرفتار ترس از یکجانشینی، اخلاقیات، تعهد طولانی مدت، فراز و نشیبهای زندگی، پیری و پایان این مرحله از زندگیتان میشوید. اما اگر خوششانس باشید اسکلت به جواب رد شما توجه نمیکند و شما را تا خانهتان یعنی قلمرو محدودیتها و ناامنیهایتان تعقیب میکند. پس از مدتی متوجه میشوید که این رابطه برایتان سود زیادی داشته و با وجود ظاهر پردردسر، جذاب بوده است. به همین دلیل تصمیم میگیرید برای شریک زندگیتان کاری انجام بدهید.
در عوض او هم مانند زن اسکلتی از منابعی که شما از آنها بی خبر هستید به شما نعمتهایی میدهد.
داستان زن اسکلتی درباره موضوعی است که خانم استپس آن را چرخه زندگی -مرگ -زندگی مینامد. در دنیای مدرن همه انسانها از مرگ، هر نوع مرگی، میترسند اما در گذشته همه میدانستند که بعد از هر نوع مرگی یک حیات تازه وجود دارد. وقتی میخواهیم یک رابطه جدی را به هم بزنیم به خاطر شخص مقابلمان نیست بلکه علتش بیمیلی ما برای ورود به یک چرخه طولانی مدت است زیرا در هر رابطهای یک روند طولانی از افت و خیزها وجود دارد. البته انسان به این شکل هرگز رشد نمیکند. چنین فردی به دنبال فرد تازهای میگردد و باز هم او را کنار میگذارد و رابطه جدید را آغاز میکند تا فقط دوران خوش رابطهها را تجربه کند و به این ترتیب فقط از زندگی لذت ببرد اما این کار، ذهن را فرسوده میکند. در هر رابطهای شروع و پایانهای زیادی موجود است. مثلاً شاید اتفاقی که پایان رابطهمان با دیگری میدانیم در واقع یک تغییر ضروری باشد که باعث احیای رابطهمان میشود.
زن و مرد باید نسبت به چرخه زندگی –مرگ -زندگی آگاه باشند و آن را با آغوش باز بپذیرند تا بتوانند با طبیعت حقیقیشان آشنا شوند. استیس درباره زن اسکلتی میگوید:
«زن اسکلتی به سطح آب میآید چون بدون وجود او شناختمان از زندگی حقیقی نیست و اگر شناخت درستی از زندگی وجود نداشته نباشد وفاداری، عشق حقیقی و فداکاری هم وجود نخواهند داشت.»
نکاتی چند :
بسیاری از مردم این کتاب را به شیوه معمولی نمیخوانند. وقتی این کتاب را میخوانید ابتدا یک فصل را مطالعه میکنید و سپس به فکر فرو میروید. روش مناسب برای خواندن این کتاب همین است. خواندن ممتد این کتاب سخت است زیرا صفحات زیادی دارد (بیش از ۵۰۰ صفحه) بنابراین بهترین کار این است که مانند مجموعهای از صداها که به آنها تکتک گوش میکنید با این کتاب برخورد کنید. اجازه بدهید کتاب کمکم برایتان جا بیفتد سپس خواهید فهمید که چرا برای عده زیادی، حتی مردان الهامبخش بوده است.
اما آخرین نکته درباره این کتاب: ممکن است شما با خودتان فکر کنید که اگر من طبیعت رام نشدنیام را آشکار کنم، برای خودم و خانوادهام دردسر درست میکنم! اما استیس میگوید اینطور نیست. شما با این کار یکپارچگی و انسجام بیشتری به زندگیتان میدهید. چون دیگر لازم نیست ظاهرسازی کنید و از اینکه خلاق و عاشق هستید و به دنبال حقیقت هستید تأسف نخواهید خورد. از اینکه به الهامات درونیتان ایمان دارید، زنی هستید که کارتهایتان را میشناسید و با طبیعتتان همسو هستید ناراحت نخواهید بود. همه اینها حقوق طبیعیتان هستند و نباید از ابرازشان وحشت داشته باشید.
کلاریسا پینکولا استیس نویسنده کتاب زنانی که با گرگها میدوند
استیس در کنار طبیعت دریاچه میشیگان و توسط مهاجران مجاری که به آمریکا آمده بودند و با داستانهای قدیمی زیادی بزرگ شد. او اصالتاً مکزیکی- اسپانیایی است.
استیس دکترای روانشناسی قومی دارد و طرفدار نظریههای روانشناسی یونگ است. ضمناً او شاعر معروفی نیز هست. او نوشتن کتاب زنانی که با گرگها میدوند را از سال ۱۹۷۱ میلادی شروع کرد و داستانهای آن را از آمریکای شمالی جمعآوری کرد. سایر کتابهای ایشان عبارتاند از: هدیه داستان (The Gift of Story) و باغبان وفادار: داستانی خردمندانه راجع به آنچه هرگز نمیمیرد که بر اساس خاطرات و تجربیات کودکی خود اوست.
جملات طلایی کتاب :
«حیاتوحش و زنان رام نشدنی، هر دو در خطر انقراض هستند. طبیعت غریزی زنان، غارت شده، دچار واپسگرایی شده و سپس چیز دیگری به جای آن ساخته شده است. مدتهاست که از طبیعت زنان هم مثل طبیعت جهان و حیات وحش سوءاستفاده میشود.»
«یک زن سالم شباهت زیادی به گرگ دارد: نیرومند، پرانرژی، حیاتبخش، مراقب قلمرو زندگی، خلاق، وفادار و حاکم بر امور. اما از دست دادن این طبیعت باعث میشود که زن به موجودی ضعیف، سست، و شبح مانند تبدیل شود... وقتی زندگی زن، ساکن و ملالآور میشود، زمان احیای این طبیعت رام نشدنی فرا رسیده است و ذهنش باید نیروهای کمکی را بفرستد.»
فعالیتهای زن مدرن نامشخص و مبهم هستند. زن مدرن مجبور است برای همهکس همهچیز باشد. تصور قدیمی در مورد نقش زن مدتها است که از یادها رفته است.»
چکیده:
بازگشت یک زن به طبیعت رام نشدنیاش، یک کار دیوانهوار نیست. بلکه این نیاز ضروری برای رسیدن به سلامت جسمی و روانی است.